دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

برادرم گل محمد یک روز قبل از اینکه به جبهه برود به منزل ما آمده بود وقت اذان وضو گرفت و رو به من کرد و گفت : خواهرم وقت اذان است تو هم وضو بگیر و نمازت را اول وقت بخوان تو باید از کار دنیا دست برداری ونمازت را اول وقت بخوانی کار دنیا هیچوقت تمامی ندارد من هم فوراً وضو گرفتم ونمازخواندم . وقتی او را درحال نماز خواندن دیدم با تمام وجود احساس کردم که او در برابر خدا ایستاده و با او حرف می زند همانجا به من الهام شد که این بارآخری است که اورا می بینم . او به جبهه رفت و همان بار به شهادت رسید.

(0) نظر
1389/6/21 20:1

هنوز خبر شهادت اورا نداده بودند یک روز صبح دخترم که شش سالش بود گفت : مامان من خواب دیدم که بابا چادر مشکی عربی (عبایی) برایم آورده است . من هم گفتم: چون قول داده حتماً برایت می آورد. دقیقاً همان روز که دخترم خواب دیده بود ایشان به شهادت رسیده بودند .

(0) نظر
1389/6/21 19:58

یکشب بعد از نماز زیارت عاشورا خواندم . چون گل محمد خیلی ما را به خواندن زیارت عاشورا سفارش کرده بود . همان شب خواب دیدم بی بی سیاهپوش از در وارد شد . پس از سلام از من پرسید چرا ناراحتی ؟ گفتم : بی بی جان گمان می کنم برادرم شهید شده است . بی بی کنارم نشست وسه بار گفت : آری دخترم برادرت به شهادت رسیده است . ازخواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد ومنتظر و نگران تا صبح بیدار بودم . صبح که شد حاج آقا ثابت که از دوستان برادرم بودند با ماشین سپاه آمدند و گفتند : برادرتان مجروح شده اگر حاضرید برای دیدن او برویم ؟ همان موقع فهمیدم که برادرم به شهادت رسیده است .

(0) نظر
1389/6/21 19:56

یکشب بعد از نماز زیارت عاشورا خواندم . چون گل محمد خیلی ما را به خواندن زیارت عاشورا سفارش کرده بود . همان شب خواب دیدم بی بی سیاهپوش از در وارد شد . پس از سلام از من پرسید چرا ناراحتی ؟ گفتم : بی بی جان گمان می کنم برادرم شهید شده است . بی بی کنارم نشست وسه بار گفت : آری دخترم برادرت به شهادت رسیده است . ازخواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد ومنتظر و نگران تا صبح بیدار بودم . صبح که شد حاج آقا ثابت که از دوستان برادرم بودند با ماشین سپاه آمدند و گفتند : برادرتان مجروح شده اگر حاضرید برای دیدن او برویم ؟ همان موقع فهمیدم که برادرم به شهادت رسیده است .

(0) نظر
1389/6/21 19:56

در همان روز تشییع جنازه برادرم ظاهراً به علت ازدحام جمعیت جنازه به سمت عقب برمی گشت . حاج آقا ثابت گفتند : خواهران شهید جلو بیایند و با جنازه (تابوت شهید)حرکت کنند . تا جنازه پیش رود . چند قدمی که رفتیم ، باز متوجه شدیم که جنازه به عقب برمی گردد . گفتند : بهتر است بچه های شهید را جلو بیاوریم . آن زمان حمزه شش ماه بود زکیه دو ساله و وجیهه سه ساله وملیحه پنج سال داشت تابوت راه افتاد و به سمت جلو حرکت کرد و ساعت 30/1 بعد از ظهر به حرم رسدیدم بعد از آن به سمت بهشت رضا حرکت کردیم .

(0) نظر
1389/6/21 19:54

در دوران کودکی فقط روستای ما در بین روستاهای اطراف مدرسه داشت . کلاسهای چند پایه تشکیل می شد من کلاس دوم بودم و خواهرم کلاس سوم و فکر می کنم گل محمد هم کلاس چهارم بود . که همگی سر یک کلاس می نشستیم. یکی از بچه های کلاس دیگر در پای تخته نتوانسته بود که مسئله ریاضی را حل کند به همین دلیل معلمشان گفته بود درکلاس دیگر شاگردی هست که می تواند مسئله کتاب ریاضی کلاس ششم را حل کند . ما سرکلاس نشسته بودیم که یک نفر آمد و گل محمد را با خودش برد. او هم مسئله ریاضی را خیلی خوب حل کرده بود وقتی به کلاس برگشت همه برایش دست زدند و او را تشویق کردند . با اینکه زمان طاغوت بود اما معلم ما مذهبی بود و دوست داشت ما نماز بخوانیم. اولین کسی که سرکلاس نماز خواندگل محمد بود .

(0) نظر
1389/6/21 19:53

در رابطه با ثبت نام در سپاه چناران به من گفت : یک روز معده ام به شدت درد گرفت و به دنبال آن خونریزی معده داشتم به دکتر مراجعه کردم ونذر کردم که اگر خوب شوم فردا به سپاه چناران می روم و ثبت نام می کنم . بعد از بهبودی کامل یک شب امام خمینی را در خواب دیدم خواب دیدم که در خانه مهمان زیاد داریم . چون امام خمینی هم آنجا آمده بودند من پیش ایشان رفتم و پهلوی ایشان نشستم . امام گفتند : پس چرا به قولت عمل نمی کنی ؟ گفتم : خدا را شاهد می گیرم که بر سر قولم هستم. فردای همان شب پس از جلب رضایت مادرم به چناران رفتم وتشکیل پرونده کردم. با پوشیدن لباس مقدس پاسداری سر باز امام زمان شدم .

(0) نظر
1389/6/21 19:52

من تا کلاس سوم راهنمایی در روستای خودمان تحصیل کردم ، چون آنجا دبیرستان وجود نداشت تصمیم داشتم که ترک تحصیل کنم. وقتی که برادرم از منطقه آمد علت ترک تحصیل مرا پرسید و من موضوع را به ایشان گفتم . جهت ادامه ی تحصیل باید منزلی را در چناران یا مشهد کرایه می کردم که در توان من نبود. برادرم گفت : اگر مشکل در خانه و هزینه تحصیل می باشد من می توانم به تو کمک کنم . به شرط آنکه قول بدهی که درس بخوانی . یکروز مرا همراه خودش به منزل خودشان برد ودر دبیرستان شهید فرازی واقع در چهارراه میدان بار نادری مشهد ثبت نام نمود . من تا زمانی که ایشان به شهادت رسیدند درس می خواندم بعد از شهادت ایشان مجبور شدم ترک تحصیل نموده و به روستا برگردم .

(0) نظر
1389/6/21 19:45

آقای غزنوی دوبار مجروح شدند که یکبار شیمیایی شدند ویک بار هم شکستگی از ناحیه سرو پا و دست بود. آقای غزنوی بعد از مجروح شدن خبرش را به یکی از همسایه تلفنی گفتند . چون من مریض بودم نمی خواستند یکباره به خودم بگویند. ایشان به همسایه سفارش کردند که خبر مجروحیت را غیرمستقیم بگویند که من ناراحت نشوم. خانم همسایه آمدند وبه من گفتند که آقای غزنوی ازمنطقه آمده اند ویک مجروح همراه خود آورده اند . این مجروح قبل از رفتن به شهرستان چند روزی در خانه ی ما ماند من هم همه کارهای خانه را زود انجام دادم و منتظر آمدن آنها شدم . خانم همسایه هم زود به زود به من سر می زد و می گفت: مثلاً سوپ درست کن ، سماور را روشن کن و… بعد از انجام این کارها کنار پنجره در اتاق روبروی درب حیاط چشم انتظار نشتسم . ناگهان آمبولانس جلو درب حیاط ایستاد و یک مجروح را از داخل آن بیرون آوردند که روی برانکار خوابیده بود . یک وقت متوجه شدم آقای غزنوی است که مجروح شده خیلی ناراحت شدم وشروع به گریه کردم . آقای غزنوی دائم می گفت : ببین من که سالم هستم چرا دیگر ناراحتی؟ گفتم : تو که سر و پا و دستت بسته است کجای شما سالم است گفتند : ببین من از تو هم سالم تر هستم .

(0) نظر
1389/6/21 19:41

گل محمد غزنوی قبل از عملیات کربلای 4 با گل محمد به مرخصی آمدیم و قرار گذاشتیم که در تاریخ مشخصی با همدیگر به منطقه برگردیم . چند روز به اینکه مرخصی مان تمام شود به منزل ایشان تلفن ردم گفتند: به علت جراحت هایی که از قبل داشتند حالشان بدتر شده است ودر بیمارستان بستری هستند من به منطقه رفتم ودر عملیات کربلای 4 شرکت کردم ولی ایشان نتوانست به منطقه بیاید گاهی اوقات تلفنی با ایشان در تماس بودم قبل از شروع عملیات کربلای 5 به ایشان تلفن زدم تا حالشان را بپرسم گفت : در این عملیات حتماً شرکت خواهم کرد ولی از صحبتشان متوجه شدم که دکتر به ایشان اجازه شرکت در عملیات را نمی دهند در اواخر عملیات کربلای 5 گل محمد به منطقه آمد همزمان با آمدن گل محمد به منطقه قرار بود که جزیره مجنون را تحویل بگیریم شب به جزیره مجنون رفتیم . در مقر فرماندهی که در موقعیت شهید فاضل ال حسینی بود استرا حت می کردیم که گل محمد از وضعیت خط و امکانات وتجهیزاتی که در منطقه داشتیم سوال کرد در حینی که به سوالات اوجواب می دادم تماس گرفتند که سریع به شلمچه برگردید . به شلمچه رفتیم و در جلسه ای که با حضور سردار قالیباف ، سردار خلخالی و عده ای دیگر از برادران مبنی بر تحویل خط دوویبمی به یکی از محورهای دیگر برگزار شده بود شرکت کردیم آقای خلخالی گفتند : می خواهیم محور دوویبمی را تحویل یکی از محورهای دیگر بدهیم به شوخی گفتم : قطعاً نظرتا ن محور ماست چون فقط دو محور در آنجا بود جواب داد: بله ، آقای غزنوی باید بیایند واین محور را تحویل بگیرند بعد از اینکه این محور را تحویل گرفتیم خواستم به مشهد بیایم که گل محمد گفت : بیا برویم و این سنگرهای شیطان که بچه هااین قدر تعریف آنها را می کنند ببینیم بعداً خواهی رفت گفتم : چشم ، به سمت سنگرها رفتیم . سنگرها هنوز به طور کامل ساخته نشده بود نیروها و فقط از آتش مستقیم و ترکشها در امان بودند ظهر شد بعد از این که نماز خواندیم شروع کردیم به خوردن نهار که گل محمد گفت : آخرش این توپ و صد وشش را می زنند باید بروم و جای آنها را عوض کنم بچه ها گفتند : حال غذایتان را بخورید بعد می رویم گفت : شاید تا وقتی که غذا خوردنمان تمام شود ان را بزنند آقای احمدیان که بی سیم چی ایشان بود وقتی دیدکه گل محمد می خواهد برود گفت : آقای غزنوی من هم همراهتان می آیم گل محمدگفت : این چند قدم که بی سیم نمی خواهد اگر کاری داشتم صدا می زنم - فاصله بیش از 200 متر نبود . احمدیان گفت : نه من هم می آیم گل محمد گفت: اشکالی ندارد اتفاقاً در همین موقع آقای حسینی که از بچه های گردان دیگری بود به سمت توپ می رفت به نزدیکی توپ 106 که رسیدند ناگهان یک خمپاره در نزدیکی شان به زمین خورد و گردو خاک بلند شد احتمال این را دادم که ترکش های خمپاره به آنها اصابت کرده باشد سریع به سمت آنها رفتم ترکش های خمپاره به پا وسینه گل محمد اصابت کرده بود و به حالت سجده مانندی روبه قبله روی زمین افتاده بود و هرسه تایشان به شهادت رسیده بودند .

(0) نظر
1389/6/21 19:40

شب عملیات والفجر8 بود. بچه ها از یکدیگر خداحافظی می کدند و حلالیت می طلبیدند من هم گوشه ای نشسته بودم و قادر نبودم که با برادرم، گل محمد خداحافظی کنم. ایشان با لبخند جلو آمد و دستم را گرفت و مرا بلند کرد و گفت: اولاً من توی این عملیات طوری نخواهم شد یعنی شهید نمی شوم ثانیاً این را بدان که اگر تو شهید شوی من پایم را روی شکمت می گذارم و از روی آن عبور خواهم کرد. خاطرت جمع باشد. در حین عملیات یک تیر بارچی دشمن مانع از پیشروی ما بود. برادرم یک آرپی جی از بچه ها گرفت و سراغ تیربارچی دشمن رفت. من هم بعنوان یک برادر نمی خواستم او را تنها بگذارم. بدنبال او سینه خیز رفتم وقتی متوجه شد من هم دنبال او می روم، گفت: برگرد، من به تو دستور می دهم برگردی. خوب ایشان به عنوان یک فرمانده از من خواست که برگردم من هم این کار را کردم. ایشان رفت و تیربار را خاموش کرد همان جا هم گرای آرپی جی را گرفته بودند و آتش خمپارة دشمن همانجا نزدیک گل محمد به زمین اصابت کرد و ایشان از ناحیه سر و دست و پا مجروح گردید.

(0) نظر
1389/6/21 19:39
X