دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

شب عملیات والفجر8 بود. بچه ها از یکدیگر خداحافظی می کدند و حلالیت می طلبیدند من هم گوشه ای نشسته بودم و قادر نبودم که با برادرم، گل محمد خداحافظی کنم. ایشان با لبخند جلو آمد و دستم را گرفت و مرا بلند کرد و گفت: اولاً من توی این عملیات طوری نخواهم شد یعنی شهید نمی شوم ثانیاً این را بدان که اگر تو شهید شوی من پایم را روی شکمت می گذارم و از روی آن عبور خواهم کرد. خاطرت جمع باشد. در حین عملیات یک تیر بارچی دشمن مانع از پیشروی ما بود. برادرم یک آرپی جی از بچه ها گرفت و سراغ تیربارچی دشمن رفت. من هم بعنوان یک برادر نمی خواستم او را تنها بگذارم. بدنبال او سینه خیز رفتم وقتی متوجه شد من هم دنبال او می روم، گفت: برگرد، من به تو دستور می دهم برگردی. خوب ایشان به عنوان یک فرمانده از من خواست که برگردم من هم این کار را کردم. ایشان رفت و تیربار را خاموش کرد همان جا هم گرای آرپی جی را گرفته بودند و آتش خمپارة دشمن همانجا نزدیک گل محمد به زمین اصابت کرد و ایشان از ناحیه سر و دست و پا مجروح گردید.

(0) نظر
1389/6/21 19:39

ایشان خاطره ای را نقل کردند که ما هیچگاه آن را فراموش نمی کنیم. ایشان تعریف کردند که جهت شناسایی منطقة عملیاتی داخل خاک عراق شدیم. در مسیر برگشت، ذخیرة آب تمام شده بود و همگی تشنه بودیم. با دوربین منطقه ای را یافتم که سر سبز بود. احتمال دادیم که آب هم پیدا شود. به طرف آن تپه به راه افتادیم. در ضمن همان روزهای عاشورا و تاسوعا بود قبلاً شنیده بودیم که حیوانات هم در این روزها عزاداری می کنند ولی آنجا به چشم خود دیدیم. چند تا آهو خیلی آرام و افسرده کنار هم نشسته بودند. اول گمان کردیم که اگر نزدیک شویم آنها فرار می کنند ولی بعد دیدیم که اصلاً انگار منتظر آمدن ما بودند. از آب آنجا نوشیدیم و قمقمه هایمان را پر کردیم و آماده رفتن شدیم.یکی از آهوها که به نظر می رسید گریه هم می کرد با اشاره ما را به دنبال خود کشاند، با احتیاط پشت تپه را نگاه کردیم. نیروهای عراقی در تعقیب ما بودند و انتظار داشتند که ما از همان راه برگردیم. با اینکه باعث دیر رسیدن ما بود اما راهمان را عوض کردیم و از پشت سر آنها رفتیم. برادرم این موضوع را بعنوان معجزه تعریف کردند که برایشان اتفاق افتاده بود.

(0) نظر
1389/6/21 19:34

آخرین باری که برادرم به جبهه رفت، با من خداحافظی نکردند و من خبر نداشتم که ایشان به منطقه رفته است. یک روز جلسه دعا و ختم انعام در منزل ما برگزار شد. من در حیاط و رو به قبله ایستاده بودم که کبوتری به رنگ قرمز و سفید روی بام نشست همة همسایه ها که برای جلسه آمده بودند به چشم خودشان دیدند. بعد از چند لحظه کبوتر به سمت قبله در آسمان پر کشید و رفت و از نظرم دور شد. من هنوز مات و مبهوت به این طرف و آن طرف نگاه می کردم و به خانمها می گفتم شما هم دیدید. بعد از خاتمة جلسه به قاری قرآن آن جلسه گفتم که چه اتفاقی افتاده است. نظر شما چیست؟ او گفت: دل خود را بد نکن. صدقه بده. آیا برادر شما درمنطقه است؟ گفتم نمی دانم قرار بوده که دیگر به جبهه نرود. یکدفعه از خودم پرسیدم او منطقه رفته و من خبر ندارم و به شهادت رسیده است. بعد از ظهر همان روز پدرم به خانة ما آمد. احوال برادرم را از ایشان پرسیدم گفتند بله گل محمد به جبهه رفته است و سفارش کرده که به شما نگوییم تا ناراحت نشوید. خلاصه فردای همان روز یکی از برادران بسیج خبر شهادت را به همسر ایشان داده بودند.

(0) نظر
1389/6/21 19:32

خاطره ای را از زبان گل محمد شنیدم که برایتان نقل می کنم. او تعریف کرد که اوایل انقلاب که مصادف با ایام سوگواری محرم بود، حاج آقای روحانی به روستا آمده بود. وقتی که حاج آقا بر روی منبر سخنرانی می کرد و بر علیه انقلاب مردم را تحریک میکرد و می گفت یک عده در بین شما اخلالگر هستند و می خواهند شاه را از مملکت بیرون کنند اما نمی توانند. در همین موقع دوست برادرم که یک روحانی بود و پای منبر نشسته بود باند شد و مرگ بر شاه می گفت و برادرم هم از او طرفداری می کرد و شعار مرگ بر شاه را تکرار می کرد. مردم که در مسجد جمع شده بودند بر سر آن ها ریختند و گفتند شما را باید تحویل پاسگاه بدهیم. شما باعث گمراه شدن جوانان روستا می شوید. حالا که آخر شب است فردا صبح شما را تحویل پاسگاه خواهیم داد. صبح که شد دوست برادرم می گوید: گل محمد بیا برویم مسجد و آنجا بنشینیم و فریاد بزنیم ما آماده ایم تا ما را به پاسگاه ببرید. برادرم می گوید: همان شب یکی از اهالی روستا که مغازة خواربار فروشی داشت، مقدار زیادی نفت در مغازة خود ذخیره کرده بود و بر ضد امام، رهبر انقلاب، در مسجد حرف زده بود به خاطر حفظ مغازه اش خوابیده بود که در اثر سهل انگاری مغازه به آتش کشیده شده و خودش در آتش سوخته بود. وقتی مردم روستا از این حادثه با خبر شدند دیگر به خود آمدند و پشتیبان انقلاب شدند. چون آن بنده خدا به شدت سوخته بود من رفتم و با تیمم او را غسل میت دادم و در تشییع جنازه و مراسم تدفین او شرکت کردم. همین امر باعث شد که دیدگاه مردم روستا نسبت به من و دوستم تغییر یافته و با ما هم عقیده شوند و از طرفداران انقلاب اسلامی شوند.

(0) نظر
1389/6/21 19:30

یک دفعه برادرم با خانواده اش به منزل ما، در روستا آمده بودند. موقع رفتن به من گفت مجید جان برو پاکت سیگار را که فراموش کرده ام بیاور، من هم قبل از اینکه پاکت سیگارش را به او بدهم، مخفیانه یک سیگار برای خ.دم برداشتم. فکر کردم هر کس که سیگار بکشد همه به او احترام می گذارند و می گویند دیگر بزرگ شده است. بعد هم خیلی سریع از او خداحافظی کردم و به باغی که انتهای خانه در روستا بود رفتم و سیگار کشیدم. فکر می کردم که دیگر برادرم رفته اند. وقتی برگشتم مرا صدا زد و به همراه خودش جایی برد که کسی ما را نبیند و به من گفت: سیگارت را کشیدی. بعد دست نوازش به صورتم کشید طوری که مْردم و زنده شدم. طوری نگاهم می کرد که اگر صد تا ضربة چوب به من می زد من راحت تر بودم. بعد شروع کرد به نصیحت کردن گفت: داداش جان این کار خوبی نیست اگر من اشتباه می کنم دلیل ندارد که تو هم اشتباه کنی. این برخورد او باعث شد که هر وقت او را ببینم متوجه اشتباه خودم بشوم و خجالت بکشم و دیگر کار ( سیگار کشیدن ) را ادامه ندهم و تا زمان شهادت ایشان من دیگر دست به آن عمل زشت نزدم.

(0) نظر
1389/6/21 18:17

در خانه به علت مجروحیت نشسته بودم که حاج آقای ثابت بهمراه خانمش به منزل ما آمد. و ما قبلاً با ایشان یک مقدار جزئی اختلاف سلیقه ای داشتیم البته هدفمان یکی بود بهر حال ما فکر کردیم ایشان هم برای عیادت و هم اینکه کدورتها پاک شود منزل ما آمده است بعد از کمی گفتگو ایشان به من گفت: آقا بهزاد می توانی چند لحظه با هم بیرون برویم. من هم قبول کردم به اتفاق ایشان به بیرون منزل رفتیم. وقتی مقداری از منزلمان دور شدیم گفت: می دانید راستش اخویتان شهید شده است. بعد خودش را در آغوشم انداخت و شروع به گریه کرد. من در همان حال چیزی نفهمیدم فقط یکدفعه دیدم آقای ثابت تکانم می دهد و می گوید: بهزاد مادرت دارد می آید خودت را کنترل کن. وقتی مادرم را دیدم بسختی خودم را جمع و جور کردم به آقای ثابت گفتم: بله اینجا که می بینید بهداری است و این موتور آب است. و طوریکه مادرم از قضیه بویی نبرد. بعد از اینکه مادرم رفت حاج آقا ثابت گفت: والا من طبق وصیت خودش که گفته بود اول موضوع شهادتم را به بهزاد بگویید چون قبلاً با او هماهنگ کرده ام و او می داند چکار کند من به شما گفتم. بعد هم ادامه داد: در ضمن وصیتنامه اش هم داخل کتابی در کتابخانه اش می باشد. سپس ایشان با ما خداحافظی کرد و به اتفاق خانمش رفت. در همین حین مادرم به من گفت: گل محمد را کی می آورند. گفتم: کی می آورند یعنی چه؟ او خودش با پای خودش می آید؟ ولی وقتی اصرار مادرم را دیدم بالاخره جریان شهادت محمد آقا را به او گفتم. 1- خبر شهادت 2- تقید به داشتن وصیت نامه

(0) نظر
1389/6/21 18:16

یکروز به اتفاق محمد آقا به مرخصی آمده بودیم و ایشان از ناحیه پا مجروح شده بود یکروز صبح به من گفت: خودت را آماده کن تا با هم جایی برویم. در بین راه به من گفت: دیشب خیلی درد داشتم. بعد از اینکه نماز شب را خواندم و خوابیدم، در خواب دیدم یک آقای جوانی به پیشم آمد به او گفتم: پایم به علت ترکشی که خورده است درد می کند او گفت: بله می دانم مجروح هستی، من هم مجروح هستم چیزی نیست خوب می شوی ولی بلند شوید یک آدرسی به شما می دهم، به این آدرس فردا برو در شیروان شهیدی را می آورند به این نتام و آدرس در مراسمش شرکت کن و در مسجد برای مردم صحبت کن بعد از این به فلان آدرس برو و به از این به فلان آدرس برو و به شخصی که مکه هم رفته است و حاجی است بگو، شما که آمدی و مال بیت المال را خوردی خوب ده روز دیگر صبر می کردی همین را به ایشان بگو. و من به همین دلیل دارم به شیروان میروم، البته من تا چناران همراه محمد آقا بودم ولی وقتی برگشت از او سئوال کردم آدرسی را که در خواب دیده بودید درست بود. گفت: بله تمام کارها را مو به مو انجام دادم و وقتی آن شخص از من سئوال کرد شما کی هستید؟ گفتم:حالا مهم نیست که من کی هستم. بعد گفت: چون قرار داد ما سه ماه بود و ماموریتمان به اتمام رسیده بود، هر چند آنها اصرار داشتند که من بیشتر بمانم ولی خوب من هم در اینجا کار و زندگی دارم و نتوانستم بمانم. 1- خواب و رویای شهید 2- بعد از مجروحیت

(0) نظر
1389/6/21 18:10

1- نحوه مجروحیت 2- استقامت و پایداری 3- روحیه بسیجی 4- ایثار و فداکاری 5- تدبیر نظامی و مدیریت در عملیات بدر مسئول محور ما گل محمد غزنوی بود. عملیات شروع شده بود و بر اثر آتش زیاد دشمن خاکریز از بین رفته بود. راننده لودر جرات نمی کرد پشت لودر بنشیند و خاکریز دیگری بزند یکدفعه دیدم گل محمد پشت لودر نشست و خاکریز دیگری درست کرد. بعد از مدتی آقای ارفعی به شدت مجروح شد و به علت آتش سنگین دشمن هیچ کدام از قایقرانها نتوانستند ایشان را به عقب برگردانند که گل محمد با شجاعت تمام ایشان را توی قایق گذاشت و به عقب برد.

(0) نظر
1389/6/21 18:6

1- خبر شهادت 2- تقید به داشتن وصیت نامه یک شب در زمان مجروحیت محمد آقا در منزل نشسته بودیم و در حال صحبت کردن بودیم ساعت 12 شب ایشان بلند شد و وضو گرفت و شروع به خواندن نماز شب کرد من هم در اتاق مشغول استراحت کردن بودم، ناگهان دیدم ایشان به طرف درب خانه بدون عصا می دود، همین طور به زمین می افتاد و باز بلند می شود و می دوید رفتم دستش را گرفتم و پرسیدم: چه خبره؟ چی شده است؟ دیدم شروع به گریه کرد و گفت: زخمهایپایم بشدت درد می کرد و پایم خیلی سوخت درحال ذکر یا مهدی بودم، دیدم یک آقای جوانی پشیم آمد و گفت: زخمهای پایت خیلی می سوزد؟ گفتم: بله . بعد آقا دستش را گذاشت روی همین زخمها یک دستی کشید و گفت: انشاء الله بزودی خوب خواهد شد. سوزش پایم بند آمد و آن جوان

(0) نظر
1389/6/21 18:2

1- شجاعت و شهامت 2-مهارت نظامی و فردی در یکی از عملیات هایی که در ارتفاعات تلاویزان انجام شد. گل محمد غزنوی فرمانده یکی از گرادنها بود در نیمه های عملیات سردار حسنی یکی از فرماندهان این عملیات و شهاب خزاعی که فرمانده یکی از گروهان هایش بود به شهادت رسیدند و ادامه عملیات با توجه به شهادت این عزیزان و مشرف بودن دشمن و آتش زیاد آنها بسیار مشکل بود. با این حال هیچ گونه تزلزل و ضعف روحی در ایشان مشاهده نمی شد و به بچه ها گفت: چاره ای نیست باید به پیشروی مان ادامه دهیم و تپه را آزاد کنیم. و وقتی نیروهای تحت امرشان می دیدند ایشان استوار و محکم ایستاده و روحیه قوی دارد، روحیه آنها هم تقویت می شد و به پیشروی ادامه دادند تا این که در این عملیات موفق شدیم.

(1) نظر
1389/6/21 18:1

شماره 1 شهید گل محمد غزنوی نام پدر: غلامعلی مسئولیت: مسئول محور شب قبل از عملیات والفجر هشت محمد آقا بهمراه شهید فاضل حسینی پس از اینکه بچه ها را جمع کردند و مختصری با آنها صحبت کردند با شور و حال خاصی از یکدیگر حلالیت طلبیدند. بعد از مراسم آقای غزنوی پیشم آمد و دست بر شانه من گذاشت و گفت: "داداش نترس من طوریم نمی شود چرا که لیاقت شهدات را هنوز بدست نیاوردم ولی خوب مجروح می شوم و ممکن است مجروحیت سختی داشته باشم" سئوال کردم:"شما چگونه اینقدر مطمئن هستید؟" گفت: " دیشب خواب دیدم بهمراه گردان به طرف کربلا" می رفتیم که ناگهان عده ای جلویمان را گرفتند و گفتند:"مسئول این گردان کیست؟" بچه ها هم مرا نشان دادند وقتی یکی از آنها به پشم آمد گفت:"باید یک دست و یک پایت را بدهید تا بتوانید از اینجا عبور کنید." من هم بی معطلی گفتم:" برای رسیدن به کربلا دست و پایم که هیچ حتی حاضرم جانم را بدهم." در عالم خواب دیدم که پایم را قطع کردند. وقتی از خواب بیدار شدم به یقین رسیدم که در این عملیات مجروح می شوم. به هر حال ساعت 10 شب عملیات شروع شد اول غواصها رفتند و کمینهای عراقی را خفه کردند سپس به حول و قوه الهی خط به راحتی شکسته شد و به جلو پیشرویی کردیم به نخلها رسیدیم وقتی از نخلها عبور کردیمیک آبشاری سد راه ما شد که آقای غزنوی آرپیجی یکی از بچه ها را گرفت و آنرا خاموش کرد در همین حین خمپاره ای نزدیک ایشان فرود آمد و ترکش آن به پای محمد آقا اصابت کرد به محض دیدن این صحنه به طرف ایشان دویدم و چون هوا تاریک بود دست بردم روی سر و صورتش وقتی دست به پایش کشیدم دستم غرق خون شد و با وسایل کمکهای اولیه داشتم پایش را پانسمان مختصری برای جلوگیری از خون ریزی کردم و سپس به عقب منتقلش کردیم.

(0) نظر
1389/6/21 18:1
X