دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
یک روز سید حمید بافتی آمد و به من و بابا رستمی گفت : در اهواز جایی را پیدا کرده ام که انبارها پر از مهمات است . گفتم : شوخی می کنی ؟ گفت : نه وا.. گفتیم : مال کیست ؟ گفت : نمی دانم انبار ها خیلی بزرگ است و پر از سلاح می باشد و گفت : اینجا را ارتش گذاشته و فرار کرده است . بابا رستمی گفت : لوخی برو و ببین جریان از چه قرار است ؟ ماشین خاوری را که نمی دانم از کدام شهرستان نان خشک آورده بود برداشتیم و با برادر بافتی رفتیم . به انبارها که رسیدیم دیدیم دو تا برادر ارتشی با فاصله زیادی از انبارها آن طرف خیابان ایستاده اند . وقتی ما را دیدند ، گفتند : شما چه می خواهید ؟ گفتیم : برای سلاح آمده ایم . گفتند : از کجا آمده اید : گفتیم : از خراسان آمده ایم و نیروهایمان الان در اینجا مستقر هستند و سلاح نداریم . در حالی که عقده راه گلویش را گرفته بود . گفت : برو دست از دلم بردار - هر دو استوار بودند و گریه می کردند - نگو دو خمپاره روی انبارها اصابت کرده بود و اینها می ترسیدند که به انبارها نزدیک شوند . گفتند : بروید ما نمی توانیم داخل انبار برویم . ما گفتیم : بابا ، عراق الان می آید و اینها را می گیرد ، دشمن دارد اهواز را می گیرد ، هیچ کس نیست ، ما باید سلاح ببریم و دست خالی نرویم . گفتند : ما سلاح نمی دهیم . گفتیم :به حرف شما نیست اتفاقا همان اسلحه ژ3 تاشو بابا رستمی همراه ما بود ماشه را پایین دادم وگفتم برادر می خواهی سلاح بدهی به خوبی بده اگر ندهی ما دست خالی برنمی گردیم گفتند شما زور می گویید گفتم نه ، شما سلاحی را که می خواهید به دشمن بدهید به ما بدهید . گفتند : ما نمی دانیم شما چکاره هستید تا این حرف را که زد من همان کارتی را که از تهران به ما داده بودند و حکمی داشتیم به آنها نشان دادم بعد گفت : خیلی خوب ما به شما سلاح می دهیم ولی باید خودتان سلاح را باز کنید و اگر اتفاقی افتاد خون شما با خودتان است . و از داخل خیابان به ما نشان دادند که گلوله خمپاره به سقف خورده بود و چون که شیروانی بود آن را خراب کرده بود . آمدند در انبار را باز کردند و دوباره به آن طرف خیابان برگشتند . من و برادر بافتی به داخل انبار رفتیم و دیدیم به چه سلاحی روی هم گذاشته اند . چند جعبه را که آتش خورده بود کنار گذاشتیم و 300 تیر بار ام ژ 3 آکبند در خاور بار کردیم . ارتش از من تعهد گرفت که بعد از اتمام جنگ این سلاحها را برگردانم و ما از آن موقع دارای سلاح شدیم
در یکی از جلساتی که در قبل از عملیات والفجر مقدماتی در قرارگاه نجف با حضور کلیه فرمانده تیپها و لشکرها و فرماندهان گردان های عمل کننده آن قرارگاه در خدمت سردار همت داشتیم بعد از توضیحات کلی که خود سردار همت داشتند و بالطبع به دنبالش فرمانده لشکرها و فرمانده تیپ ها محورهای عملیاتی خودشان را توضیح می دادند و نوبت به فرمانده گردان ها می رسید. فرمانده گردان ها هم یکی یکی گزارش کار و فعالیت های خودشان را داشتند و همچنین گزارش می دادند از نحوه عملکردشان و شناسایی و برنامه ای که در آینده برای خودشان به عنوان طرح عملیاتی در نظر گرفته بودند. شهید برونسی آن روزهای اولی که مسئولیت گردان را به عهده گرفته بود به دلایل خاصی زیاد علاقه به کار کلاسیک نداشت، یعنی، هیچ موقع شاید دوست نداشت که کلاسیکی عمل کند. لذا میانه خوبی با طرح و نقشه و کالک و اینها نداشت. آن لحظه ای که رفته بود، طرح مانور و محدوده عملیاتی گردان خودش را توضیح بدهد، آنتن را روی کل محور عملیاتی کل یگانها دور می داد. شهید همت به ایشان تذکر داد و گفت: نقطه عملیاتی خودت را نشان بده. شهید برونسی در جواب شهید همت گفت که: من زیاد علاقه به این شیوه ای که شما می فرمایید ندارم. من طرز کارم این است که شما نیرو در اختیار من بگذارید و نقطه ای که من باید عمل کنم را به من نشان بدهید. بنده تعیین می کنم که هر نقطه ای که باشد چه در خطوط اول چه در عمق دشمن و با کمترین تلفات به راحتی یا در بعضی مواقع بدون تلفات آن را تسخیر کنم و همین طور شد. نمونه اصلی این مطلب را در همان عملیات والفجر مقدماتی شاهد بودیم. با توجه به مشکلات منطقه و موقعیت پیچیده ای که به حساب تپه 85 اگر اشتباه نکنم داشت. روی آن تپه رملی ها، ایشان موفق شد با کاری که از قبل روی طبیعت انجام داد و شناسایی هایی که کرده بود، شب توانسته بود به راحتی در زمان مقرر گردان خودش را به خاکریز اول دشمن برساند
در روز هشتم عملیات بود درست یادم نیست که ما مناطق را کلاً تصرف کرده بودیم یا نه ، با مجوزی که از قرارگاه گرفته شد ، تصمیم بر این بود که عملیات را جهت تصرف شهر العزیز شروع و کلاً نیروهای عراقی را از شرق رود دجله پاکسازی کنیم و بچهها در طول دجله مستقر بشوند جلسة هماهنگی گذاشته شده بود . تقریباً یک ساعت ، یا دو ساعت به غروب همین حدود بیشتر باقی نمانده بود که شهید برونسی با موتوری که داشت از راه رسید و خیلی با عجله گفت : سریع دستورها و اوامر را بفرمایید که من عجله دارم موقعیت حساس است و باید برگردم بروم . ایشان ابتدا تصمیم داشت که از روی همان روی موتور پیاده نشود ، دستور را بگیرد و برگردد برود ولی وقتی دستور فرماندهی را شنید به اطاعت از دستور ایشان موتورش را کناری گذاشت و آمد . می خواست تقریباً چمباتمه بنشیند که گفتند : راحت و کامل روی زمین بنشین . شما بنشین ، مشکل خاصی نیست چند لحضه ای هم که اینجا هستید مثل این است که در خود خط هستید . دوست نداشت که زیاد وقت خودش را زیاد در عقبه بگذراند حتی برای همچی امر مهمی بعد از اینکه دستور را گرفت راه افتاد و رفت و بعد از مدت کوتاهی سریع برگشت تعجب کردیم که چطور شد کسی که برای رفتن این همه عجله داشت سریع برگشت . گفتیم : چیه ؟ گفت : عراق سر چهار راه را گرفته است تا آقا مرتضی و آقای شوشتری این حرفها را شنیدند ، اصلاً یکه خوردند که چطور شد ممکن است این بچه ها دور خورده باشند . یک معضلی برایمان شده بود . با تدبیری که شهید برونسی اندیشید دوستان دیگر هم تکمیل کردند بنابر این شد که به هر قیمتی شده باید این چهار راه باز شود حتی برای ساعتی یا نیم ساعتی تا آن بچه هایی که کنار دجله یا طرف الصخره و الهویزه هستند برگردند با دستور عقب نشینی حرکت بچه ها از آن طرف ؛ یعنی ، از طرف رودخانه دجله به طرف هورالهویزه و حرکت این چهار پنج نفر مسؤلین هم با مسؤلیت شهید برونسی از طرف پت که حد فاصل بین هور الهویزه و دجله بود و چهار راه در آن قسمت قرار می گرفت شروع شد . الحمد ا... به لطف پروردگار خیلی راحت بدست بچه ها افتاد و تقریباً اکثریت کسانی که دور خورده بودند منطقه را ترک کردند و عقب آمدند باز چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود ، مجدد تماسی گرفته شد که دشمن از طرف دیگر حمله کرده و آمده با فاصله بیشتر چهار راه را بسته و مانع شده که باقیمانده بچه ها تخلیه بشوند . مجدد یک همت دیگر عمل آمد و برای دفعة دوم آن دو سه دستگاه تانکی که آمده بودند ، آن منطقه را گرفته بودند و مانع برگشت بچه های ما شده بودند ، منهدم شد و خوشبختانه در آن قسمت تمامی بچه ها دیگر تخلیه بشوند . تخلیه شدن اینها هم زمان می برد ، چون مسیر قایقها باید کلاً عوض می شد یا هلی کوپتر تا می آمدند و بچه ها را تخلیه می کردند زمان می برد لذا دستور داده شد به دو ، سه نفر که از آن جمله من ، شهید برونسی و آقای نجاتی بود تا با همین چهار یا پنج نفر سر دشمن را گرم کنیم و اجازه ندهیم تانکهایشان وارد آن جاده بشوند . سریع شهید برونسی زحمتی کشید و یک لودری که عقب تر بود آورد و سریع جاده را یک برشی زد و خاک ریز را تقریباً یک دو متری مقطع مقطع احداث کرد مانند خاکریز اول ، دوم ، سوم خوشبختانه در همین لحظه هم از طرف عقب عقب برادران زحمت کشیده بودند تعدادی از بچه های تخریب را قسمت جلو فرستاده بودند که این جاده را تخریب کنند و به نحوی که ارتباط آب سمت راست را با سمت چپ برقرار کنند که دشمن به هیچ وجه نتواند بیاید این کار عملی شد و ما تقریباً با یک آرامش خاطر بیشتر و مطمئن از اینکه دشمن نمی تواند عبور بکند و به وظیفه خودمان به مسؤولیت آقای برونسی این کار را انجام دادیم و ایشان دیگر عقب برگشت و نا امن کردن منطقه هم دست ما و آقای نجاتی افتاد که هر چه توانستیم حالا اگر مینی یا نارنجکی بود لا به لای این یخچالها و امکاناتی که فراهم شده بود گذاشته می شد و نهایتاً آمدیم تا اینکه شب شد و روز بعدش نیروها همه تخلیه شد بودند فقط مانده بودیم ما 7 و 8 نفر از مسؤلین با بیش از هزار نفر اسیر که تا آنجا خوشبختانه یک صحبتی دربارة اسیران شد و اسیران هم آزاد شدند و نکته جالب این بئد که تا آن لحظه ای که دستور عقب نشینی کامل از قرار گاه داده نشده همة مسؤلین به خصوص این برادرمان شهید برونسی در آنجا ماند و از منطقه حفاظت کرد
چندین بار ما شاهد بودیم که خط در زیر آتش شدید دشمن جوری بود که فرماندهی پشت بیسیم دستور می داد ، چون از پشت بی سیم نمی دید ، در خط چه خبر است. او که دستور می داد می گفت: چشم و بعد به من می گفت: برویم می گفتم : شما که منطقه را دیدی نگفتی؟ گفت: ملتفت شدند . به ما اعلام خواهند کرد، که اینها مثلاً اشتباه است. در حالی که من وقتی با فرماندهی صحبت می کردم، وقتی می گفت: این کار را بکن به او گفتم : به این دلیل به آن دلیل، اگر تجدید نظر کند بهتر است ، ولی ایشان دلیل نمی آورد ، اصلاً بعضی وقتها اتفاق می افتاد که یک جناح نیامده بود یا اصلاً پشت میدان مین گیر کرده بود . ولی فرماندهی می گفت: برو و ایشان حتی تا مرحله بعد هم می رسید ، و حتی نردبانهایش را داخل کانالها می انداخت و می رفت پای کار و می گفت: الان آماده ام که به دشمن بزنم ، به او می گفتند: برگرد و اطاعت محض داشت
در منطقه سرخس یک فئودالی بود به نام رسول خانی، آدمی بود که دو نفر از بچه های پاسدار را در حین تبلیغات و دیوار نویسی به شهادت رساند. من به آقای ابوالفضل رفیعی گفتم: که اینها آدمهای خطرناکی هستند. یک اکیپ را به او دادم. خمپاره شصت دادم. مجهزش کردم و آرپی جی دادم و به ایشان گفتم: که شما شناسایی می روید. هر جا رسول خانی را پیدا کردید بدون اینکه درگیر بشوید تحقیق کنید و به من پیام بدهید تا بیاییم درگیر شویم و آنها را دستگیرشان بکنیم. خلاصه ایشان به روستای نیازی در چمچم رفته بود. آنجا از مسائل روستا اطلاع پیدا کرده و دیده بود آنها در روستایند. خوب ابتکار عمل با اینها بود در صورتی که نیروی مسلح خودش را اطراف روستا در ارتفاعاتی که مشرف بر روستا بود در سنگر مستقر کرده اینها خواسته بودند حمله کنند. خلاصه متأسفانه یکی از بچه های ما باز به شهادت رسیده بود. رسول خانی فرار کرده بود و به ما اطلاع دادند. من سریع با هلی کوپتر در منطقه رفتم دیدم به تنهایی با همان جمعیت رفته و تحقیق کرده بود. وقتی ما رفتیم به شوروی رفته بود. با شوروی هم دست داشت و ایشان هفت هشت هزار گوسفند داشت. زین اسبش بیست هزار تومان می ارزید که آن زمان حقوق ما در ماه سه هزار تومان بود
من یادم هست شبی که امام پیام دادند : ارتش و سپاه ‏ سنندج را آزاد کنید .صبح نیروها را جمع آوری کرد از تمام شهر ها حتی تربت که یادم هست بچه های تربت نیشابور و بچه های سرخس که سریع حدود 100 نفر بودیم سریعاً اینها را اعزام کرد به کردستان که خودش هم به عنوان فرمانده بود و جناب سرهنگ آذرنیوا هم بعنوان معاون ایشان بودند و آقای مهریان پور هم از نیشابور آمده بود . صبح نیروها را برای آزاد سازی سنندج ، اعزام کرد . ما فردا شبش تهران بودیم . یعنی صبح که حرکت کردیم ، شب تهران بودیم . وقتی به تهران رسیدیم شب بود . ساعت 8-9 که به تهران رسیدیم یک نفر آمد . گفت : آقای رستمی کیست ؟ و کجاست ؟ گفتیم : آقای رستمی ایشان هستند . گفتند : ایشان را دفتر خواستند . سریع بگویید بیایند . رفتند به دفتر ، برگشتند و گفتند : آقای یک مسئله ای در طبس پیش آمده و از ایشان خواسته بودند سریع بر گردد . ایشان به خاطر حرف امام و اطاعت پذیری از ولایت فقیه سریع برگشت و و نیروها را به آقای آذرنیوا سپرد و گفت اینها را به کردستان ببرید
وقتی ما به بانه رسیدیم ، در خدمت آقای دکتر چمران بودیم ، که فرمانده بودند ، دکتر چمران به نیروهای ارتش که آن موقع همراهش بودند .گفت : ارتفاعات اطراف را بگیرید . که تدبیر نظامی خیلی درستی بود ، بانه یک شهری است که در گودی واقع شده . چهار طرفش ارتفاعات بلندی دارد که به بانه اشرافت دارد . یعنی اگر کسی ارتفاعات را بگیرد بر آنهایی که در شهر هستند نیز مسلط است . وآنها توان نظامی دیگر ندارند و از نظر نظامی واقعا محکوم هستند ، وقتی شهید چمران به فرمانده نیروی ارتشی دستور گرفتن ارتفاعات را داد ، ایشان گفت : من نمی توانم و حتی من اجازه ورود به بانه را ندارم ، بعد شهید چمران رو به شهید رستمی کرد : یعنی اشتیاق و استقبال شهید رستمی ، آن ایستادن و آمادگی شهید رستمی همه باعث می شد که سردار چمران این مسئولیت را به ایشان بدهد. ایشان بلافاصله گفت : بچه ها جلو و اتفاقاً من جزء گروه یک بودم و گفت : گروه یک این تپه را اشغال کند . البته بچه های تک آور که آموزشهای نظامی به اینها روحیا ت والایی داده و اینها را نسبت به کارشان خیلی قوی کرده بود و من خیلی از نحوه عملکرد آنها خوشم می آمد .چون آنها آموزش و مانور خیلی زیاد اجراء کرده بودند و و از این آمادگی و تکرار کار جمعی که کرده بودند خیلی خوشم می امد یک اشاره و یک کلام کفایت می کرد که اینها چگونه شکل بگیرندو در چه جهتی و با چه فاصله ای و از کدام جهت نسبت به همدیگر موضع داشته باشند و حرکت کنند و البته آنها وسط راه به ما می رسند
X