دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
به همراه یک ستون از ارتش در عملیات پاکسازی کردستان شرکت کرده بودیم . . فرمانده ما ، شهید بابا محمد رستمی ، دستور داد که همگی لباس نظامی بپوشیم . برای خودش درجه استواری نصب کرده بود . ما هم لباس سربازی پوشیدیم . می گفت: دموکراتها و کوموله ها نسبت به ارتش زیاد حساس نیستند . به دو کیلومتری سقز که رسیدیم . جلوی ما را گرفتند . گفتند: اگر پاسداری همراه شما هست تحویل دهید و بعد خودتان وارد شهر شوید . فرمانده ارتشی ها تا خواست ما را معرفی کند ، شهید رستمی سریع صدایش کرد و گفت : اگر یکی از ما اسیر شود همه نیروها از بین می روند . چون بچه ها ی ما اسارت را قبول نمی کنند . اینها برای شهادت آمده اند اگر آنها بفهمند نمی گذارند ، یک نفر زنده از روی پل عبور کند . بعد خطاب به دموکراتها گفت: شما می توانید تمام ماشین ها را بازرسی کنید . یک پاسدار هم نمی بینید . گفتند: به ما اعلام شده یک ستون از نیروهای سپاه از سنندج به سوی سقز حرکت کرده اند و فرمانده آنها هم رستمی است . شهید جواب داد. شما بروید فریاد بزنید رستمی را می خواهیم اگر باشد خودش را معرفی می کند . آمدند ، چادرها را بالا زدند و نگاه کردند، ولی متوجه نشدند . گفتند: که پاسدار نیستید ، می توانید سربازهایتان را گروه ، گروه از روی پل عبور دهید . اولین گروه ارتشی ها بودند که اعلام آمادگی کردند . اما به محض اینکه روی پل آمدند ، کوموله ها شروع به پرتاب نارنجک کردند ، درگیری شروع شد . اما سرانجام با فرماندهی شهید بابا رستمی توانستیم پل را آزاد کنیم و وارد شهر بشویم
شهید رستمی تدبیری داشتند که ما آتش دشمن را منحرف کنیم . اشاره داشتند که گاهی از این لاستیکها ی ماشینها که در بیابان ریخته شما اگر بتوانید یک زاویه ای بگیرید و یک ، چند تا گلوله به طرف دشمن از آن زاویه شلیک کنید ، آن وقتها عراقیها توپها را 5 تا 5 رها می کردند ، آنجا خمسه خمسه می گفتند: که اینها توپهای عراقی هست. ما می گفتیم چکار بکنیم؟ ایشان می گفتند : اگر شما از زاویه ای که نیروها در آن نیست بتوانید چند تا گلوله شلیک کنید من فکر می کنم که این ثمربخش باشد . ما این ماشین را برداشتیم وآتش را از جایی که مناسب بود می رفتیم و یک زاویه ای انتخاب می کردیم گاهی سمت چپ نیرو ، گاهی سمت راست نیرو یک دو ، سه مرحله ای این اتفاق افتاد و واقعاً مثمر ثمر هم بود . این لاستیکها را با خودمان می بردیم بعد از آنجا چند گلوله با خمپاره 120 شلیک می کردیم بعد هم می گفتند : اگر دیدید از طرف دشمن گلوله آمد ، لاستیکها را آتش بزنید ، ما صبر می کردیم تا ببینیم آتش دشمن از آن طرف می آید ، طوری که گلوله ها شلیک می شد که آنها تشخیص می دادند از کدام زاویه است و از کجا دارد این گلوله ها شلیک می شود . چهار پنج تا گلوله که به آن سمت می آمد ، بعد ما لاستیکها را آتش می زدیم ، وقتی که آتش می خورد این دود لاستیک که بلند می شد ، یک وقت می دیدیم همه آتشی که روی رزمندگان ریخته می شد ، به آن سمت برگشته و یا گراهای آن سمت را گرفتند و مرتب به آن طرف شلیک می شود و ما راحت می نشستیم و بچه ها هم شب راحت بودند، این یکی از تاکتیکهایی بود که ایشان عمل می کرد
روز بعد از اینکه بابا رستمی به جبهه رفت ساعت 9 - 10 صبح بود که درب خانه به صدا در آمد رفتم درب را باز کردم ، دیدم دو نفر از برادران سپاه خراسان با حالتی نگران ایستاده اند ، گفتند: منزل آقای رستمی همین جا است گفتم : بله ، بفرمائید ، چه کاردارید؟ این دو برادر به هم نگاه می کردند ، مثل اینکه می خواستند چیزی را بگویند . گفتند: چیزی نیست ، برای احوال پرسی آمده بودیم ، گفتم : نه ، شما برای احوال پرسی آمده بودیم ، گفتم : نه ، شما برای احوال پرسی نیامده اید ، راستش را بگویید چه شده است ؟ گفتند: راستش آقای رستمی مقداری زخمی شده اند و رفته اند که ایشان را با هلی کوپتر (چرخبال ) بیاورند و در مشهد بستری کنند ، یکدفعه دیدم اشکهای این دو برادر جاری شد و دست و پایشان می لرزد ، گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم بگویید چه شده است . در این فاصله تعدادی از زنان و مردان همسایه جمع شده بودند ، من خودم را برای شنیدن خبر شهادت همسرم آماده کرده بودم ، به همسایه ها گفتم : شما ببینید این برادرها چه می گویند ، این دو برادر به همسایه ها گفته بودند که آقای رستمی شهید شده است
ضد انقلاب مدعی بود که جاده های کردستان در دست و اختیار آنهاست . به همین دلیل همان شب اولی که ما به وسیله اتوبوس توانستیم وارد شهر سقز شویم ضد انقلاب حسابی عصبانی شده بود. و همان شب اول تیراندازی زیادی کردند و از هر نوع سلاحی که در اختیار داشتند استفاده کردند . در مقابل ما هم با آنها درگیر شدیم و تیر اندازی کردیم . من به یکی از دوستان گفتم: این طوری فایده ای ندارد که ما اینجا بایستیم و ضد انقلاب ما را هدف قرار بدهد من تیر اندازی بلد نیستم ولی اگر شده میروم وبا چوب آنها را می زنم . بابارستمی فریاد زد وگفت: شما را به زهرا تیراندازی نکنید.چون این سلاحهایی که ما داریم سلاحهای تعمیراتی است. تا زمانی که دشمن به نزدیک شما نرسیده و مطمئن نیستید که تیر به هدف می خورد، تیراندازی نکنید. در موقع تیراندازی هم سعی کنید تیرتان صد در صد به هدف بخورد. لازم به یادآوری که در آن زمان شهربانی و ژاندارمری در اختیار دشمن بود. در ادامه بابارستمی گفت: اگر قرار باشد که ما در یک جا جمع شویم دشمن متوجه کمی جمعیت ما خواهد شد برای این که قلب دشمن را پر از ترس و وحشت کنیم باید گسترده و پراکنده شویم تا نتواند شهر را از چنگ ما خارج سازد
در یکی از عملیاتهای پاتک عراقی ، که در سوسنگرد ( یا هویزه ) آنجا نیروهای خراسان تجمع کرده بودند و استقرار داشتند . شهید رستمی نیز در خدمتشان بودیم ، یکی از شبها عراقیها پاتک زدند و با تانکها نزدیک من آمدند حدود تقریباً 100 متر با جاده فاصله داشتند ، یعنی صبح زود برادرانمان را غافلگیر کرده بودند . ما این طرف جاده بودیم و آنها آن طرف جاده . در کنار ما برادری بود که اسمش را الان به خاطر ندارم . استواری بود از نیروهای لشکر پیروز 77 خراسان ، که با 4 قبضه خمپارة 81 به گردان ما مأمور شده بود . شهید رستمی با ایشان یک هماهنگی کرد و این 4 قبضه خمپاره سریعاً شروع کردند به گلوله گذاری و نیروهای بعثی را به سزای اعمالشان رساندند ، در آنجا ما مقداری غنیمت گرفتیم ، حدود 6 دستگاه تانک ما از اینها غنیمت گرفتیم ، که بعد با دستور سردار رشید اسلام رستمی با هماهنگی فرمانده محترم فعلی سپاه ، سردار اسلام صفوی آن تانکها را ما به مشهد فرستادیم ، در آن عملیات سختیهای زیادی برادران ما تحمل کردند
در منطقه اهواز بودیم واقعاً در حالتی بحرانی قرار گرفته بودم که امکانات نداشتیم.مهمات نداشتیم . خیلی دشوار بود . زمان بنی صدر هم بود و امکانات نمی دادند . سپاه که خودش چیزی نداشت . باید از ارتش مهمات می گرفتیم . از ارتش تجهیزات می گرفتیم . یک مقداری سخت گیری می کردند . ولی ایشان به قدری نسبت به ارتشیها خوب رفتار کرده بودند از جمله شهید فلاحی که علاقه شدید به شهید رستمی پیدا کرده بود . من خودم یادم هست که ایشان شهید رستمی را بعنوان یک برادر در بغل می گرفت و دستور هم داده بود به تمام پادگانها هر امکاناتی که می خواهند به ایشان بدهند من یکسری یک نامه ای از خود شهید فلاحی گرفتم از یکی از پادگانها یادم نیست در جاده ماهشهر بود یا زاغه مهمات بود رفتیم مقدار زیادی مهمات برای نیروهایمان گرفتیم
بابارستمی به بالای پشت بام سپاه می رفت و شهید نیک عیش، تیربار دستش بود و آماده بود که به داخل خیابان برود که ضد انقلاب انگشت نیک عیش را هدف قرار داد. نیک عیش می خواست تیراندازی کند اما بابا رستمی گفت: دست نگهدارید. تیراندازی نکنید تا من یک هشداری به ضد انقلاب بدهم. درهمین هنگام یک سرگردی که به نظر می رسید فرمانده ژاندارمری سقز بود داشت از آن محل عبور می کرد که بابا رستمی بلند فریاد کشید آقای قاسمی، به این مردم هشدار دهید به این گروه بگویید اگر چنانچه ما تیراندازی را شروع کنیم تمام شهر را با خاک یکسان می کنیم. در آن صورت خشک و تر به پای یکدیگر می سوزند و چهار دقیقه هم زمان بیشتر معین نکردند. سرگرد قاسمی گفت: حداقل 15 _ 20 دقیقه به من فرصت بدهید. اما بابارستمی به بیش از 4 دقیقه راضی نشد. این چهار دقیقه تمام سلاحهایی که ما داشتیم در محل های تعیین شده مستقر کردیم و آماده شلیک شدیم. چهار دقیقه که تمام شد سرگرد قاسمی گفت: اجازه می دهید داخل بیایم باهم صحبت کنیم؟ بابارستمی گفت: نه، همان بیرون بایست باهم صحبت می کنیم. چون شما معلوم نیست طرفدار کدام گروه هستی. به هر صورت مسائل خاتمه پیدا کرد
یک روز عصر آقای رستمی به منطقه ما تشریف آوردند و وضعیت منطقه را یک نگاهی کردند وموقعیت دشمن را از ما گرفتند و شرایط ما را سنجیدند و یک دستور صادر کردند که امشب دستگاه بیاورید و خاکریزتان را به خاک ریز دشمن وصل کنید . با خودمان گفتیم : یا حسین این چه فرمایشی است ، مگر می شود ؟ گفتند : آقای رستمی فرموده اند . باید این کار انجام شود . همان شب نیروها را سازماندهی کردیم وبه عنوان ، نیروهای دفاع کننده همراه با گروههای آرپیچی زن دستگاه فرستادیم تا دستگاه بتواند به راحتی کارش را انجام دهد . صبح که هوا روشن شد متوجه شدیم که به خاک ریز دشمن خیلی نزدیک شده ایم . دشمن زمانی متوجه شد که دید جایگاهی ندارد وما به خاک ریز آنها وصل شده ایم . دشمن عقب نشینی کرد و ما از همان موقعیت آنها استفاده کردیم
من یادم هست نزدیک نماز مغرب و عشاء بود و ما داشتیم برای نماز آماده می شدیم . سر گرم آماده شدن برای نماز بودیم که یکدفعه شهید رستمی آمد و گفت : بچه های سپاه جمع بشوند که کارشان داریم . بچه ها را جمع کرد وبه همه گفت بچه ها درست است که خسته اید ، از صبح خیلی جنگیده اید و راه رفته اید اما آقای جوان می گوید که : در پاسگاه با این وضعیت و شرایط خواص که دارد نخوابید . گفت : بچه ها به چهار گروه تقسیم شوید و بروید بالای تپه ها بخوابید و همانجا هم نگهبانی بدهید . ما رفتیم روی تپه ها و مستقر شدیم . آماده نماز خواندن شدیم . در حال خواندن نماز بودیم . از سمت مقابل ما تیر اندازی شروع شد . این درگیری تا ساعت دو بامداد ادامه داشت . این لطف خدا بود که ما شب را بالای تپه ها رفتیم و گرنه تعداد زیادی تلفات می دادیم صبح که به دیدن شهید چمران رفتیم ، خیلی خوشحال بود و تشکر کرد از این که بچه ها بر روی قله ها مستقر شده بودند
وقتی می خواستیم به پاوه نیرو ببریم به بابارستمی گفتیم: نیروها را هم ببر. ایشان گفتند: چی را ببرم؟ من اول بروم منطقه را شناسایی کرده و یک نقطه امنی پیدا کنم که بدانم نیروها را کجا می برم. ایشان با هلی کوپتر رفتند و شناسایی را انجام داد و بعد ما را برد. وقتی نیروها آنجا مستقر شدند و مأموریت را انجام دادند با کرمانشاه صحبت کرد که ما قرار است بیاییم و مسئولین کرمانشاه هم می گفتند: نباید بیایید. بچه ها آمدند و به من گفتند: سید، بابارستمی می گوید: الان باید به پادگان برویم، نمی شود با این وضعیت به پادگان رفت. نگاه کن دشمن و ضد انقلاب آمده اند و در مسیر ما از اینجا تا پادگان کلی نیرو گذاشته اند. من دیدم بچه ها راست می گویند. بلند شدم و به آن دیدگاه رفتم و دیدم ماشین ها دارند نیروها را آنجا تخلیه می کنند و در خانه ها مستقر می شوند. تیربار را روی خیابان مستقر کرده اند تا در صورت عبور ماشین ها ما آنها را به رگبار ببندند. به بابارستمی مراجعه کردم و گفتم: نمی شود امروز برویم. رفتن ما درست نیست. چرا اصرار می کنی که بروی؟ گفت: نه و شدیداً اصرار می کرد که باید برویم. آخر دستش را گرفتم و او را به بالای دیدگاه بردم و یکی یکی سنگرهایی را که در دید بود به او نشان دادم و گفتم: در فلان خانه تیربار گذاشته شده است. نگاه کن. ولی ظاهراً باور نکرد. یعنی مرا هم قبول نداشت و می دانست که ما با او هماهنگ نیستیم. پایین آمد و اصرار کرد که ما می خواهیم برویم. آنقدر اصرار کرد که تا آخرش این قول را گرفت که بیایند اینجا را تحویل بگیرند و آن وقت قبول کرد که حرکت ما به فردا یا پس فردا موکول شود. آنها بی سیم های ما را گوش می کردند و تا این قضیه حل شد آنها هم نیروهایشان را جمع کردند و رفتند. بعد از اینکه کار تمام شد، فردایش به بابارستمی گفتم: چرا هر چه می گفتم گوش نمی کردی؟ گفت: من می خواستم این جا را تحویل ارتش بدهم. یعنی به خود ما هم نگفت. بعد ما فهمیدیم و به این صورت آنجا را تحویل ارتش داد و رفتیم. حاضر نبود اینجا به دست دشمن بیفتد
یک روز سید حمید بافتی آمد و به من و بابا رستمی گفت : در اهواز جایی را پیدا کرده ام که انبارها پر از مهمات است . گفتم : شوخی می کنی ؟ گفت : نه وا.. گفتیم : مال کیست ؟ گفت : نمی دانم انبار ها خیلی بزرگ است و پر از سلاح می باشد و گفت : اینجا را ارتش گذاشته و فرار کرده است . بابا رستمی گفت : لوخی برو و ببین جریان از چه قرار است ؟ ماشین خاوری را که نمی دانم از کدام شهرستان نان خشک آورده بود برداشتیم و با برادر بافتی رفتیم . به انبارها که رسیدیم دیدیم دو تا برادر ارتشی با فاصله زیادی از انبارها آن طرف خیابان ایستاده اند . وقتی ما را دیدند ، گفتند : شما چه می خواهید ؟ گفتیم : برای سلاح آمده ایم . گفتند : از کجا آمده اید : گفتیم : از خراسان آمده ایم و نیروهایمان الان در اینجا مستقر هستند و سلاح نداریم . در حالی که عقده راه گلویش را گرفته بود . گفت : برو دست از دلم بردار - هر دو استوار بودند و گریه می کردند - نگو دو خمپاره روی انبارها اصابت کرده بود و اینها می ترسیدند که به انبارها نزدیک شوند . گفتند : بروید ما نمی توانیم داخل انبار برویم . ما گفتیم : بابا ، عراق الان می آید و اینها را می گیرد ، دشمن دارد اهواز را می گیرد ، هیچ کس نیست ، ما باید سلاح ببریم و دست خالی نرویم . گفتند : ما سلاح نمی دهیم . گفتیم :به حرف شما نیست اتفاقا همان اسلحه ژ3 تاشو بابا رستمی همراه ما بود ماشه را پایین دادم وگفتم برادر می خواهی سلاح بدهی به خوبی بده اگر ندهی ما دست خالی برنمی گردیم گفتند شما زور می گویید گفتم نه ، شما سلاحی را که می خواهید به دشمن بدهید به ما بدهید . گفتند : ما نمی دانیم شما چکاره هستید تا این حرف را که زد من همان کارتی را که از تهران به ما داده بودند و حکمی داشتیم به آنها نشان دادم بعد گفت : خیلی خوب ما به شما سلاح می دهیم ولی باید خودتان سلاح را باز کنید و اگر اتفاقی افتاد خون شما با خودتان است . و از داخل خیابان به ما نشان دادند که گلوله خمپاره به سقف خورده بود و چون که شیروانی بود آن را خراب کرده بود . آمدند در انبار را باز کردند و دوباره به آن طرف خیابان برگشتند . من و برادر بافتی به داخل انبار رفتیم و دیدیم به چه سلاحی روی هم گذاشته اند . چند جعبه را که آتش خورده بود کنار گذاشتیم و 300 تیر بار ام ژ 3 آکبند در خاور بار کردیم . ارتش از من تعهد گرفت که بعد از اتمام جنگ این سلاحها را برگردانم و ما از آن موقع دارای سلاح شدیم
X