دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

در زمانی که من مسئول تعاونی مسکن بودم یک روز من با اصرار زیاد از برادر حاج حسن آغاسی زاده دعوت کردم که همراه من به محلّ ساختمانهای تعاونی بیایند . و خانه ای را که برای ایشان ساخته بودیم و ایشان پول آن را به اقساط پرداخت کرده بودند ببینند . وقتی به محلّ ساختمانهای شرکت تعاونی رسیدیم گفت : خدا خیرتان دهد ، بخاطر اینکه برای من خانه ساخته اید . - اصلاً نپرسید که کدام ساختمان متعلّق به ایشان است - ولی من به فکر ساخت خانة دیگری هستم و آن خانة آخرت است .

آقای آغاسی زاده تعریف می کرد موقعی که امام خمینی در فرانسه بسر می بردند به نزد ایشان رفتم امام در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند که یکی از اطرافیان به ایشان گفت : طلبه ای به درب حیاط آمده و می خواهد شما را ملاقات کند حضرت امام فرمودند: به آن طلبه بگویید اسلحه ای که داخل عمامه اش مخفی کرده بردارد سپس داخل شود . مدتی بعد از امام سئوال کردم از کجا متوجه شدید داخل عمامه اش اسلحه مخفی کرده ؟ ایشان فرمودند : از آنجا متوجه شدم که شما پس از 8 سال درس خواندن در کانادا امروز به دیدن من آمده ای تا از اینجا به عشق اسلام و قرآن به مملکت خودت مراجعت و در آنجا خدمت کنی و من این موضوع را قبلا به ایشان نگفته بودم .

زمانیکه حسن آقا در دوران دبستان بود برادر بزرگترش حسین آقا را برای خرید بازار بیرون می فرستادیم . حسن آقا می گفت : مادر چرا مرا برای خرید به بازار نمی فرستید . میگفتم : مادرجان چون تو تنبیه بدنی آنچنانی نداری و ضعیف و کم جثه ای . می گفت : من با برادرم هیچ تفاوتی نداریم . هرکس که بنیه اش کم است مگر نباید کار کند . از این به بعد قرار میگذاریم که هر روز یکی از ما برای خرید از خانه بیرون برود .

(0) نظر
1389/6/27 18:5

وقتی روحانی را دعوت می کردیم که به منزل ما بیاید و روضه بخواند . حسن آقا می رفت و در مورد آن روحانی تحقیق و تفحص می کرد . چنانچه روحانی مورد نظر با خط و مواضع سیاسی مبارزاتی امام همراه بود اورا تایید می کرد و در غیر این صورت از ورود آن شخص به منزل و اجرای برنامه جلوگیری می کرد .

یک روزی من در خدمت ایشان بودم که یک نفر چایی آورد ، ایشان بلند شد و دست او را بوسید ، گفتم : آقای آغاسی زاده چرا اینکار را کردی ؟ گفت : لحظه ای که ایشان چایی آورد احساس غرور کردم چون پشت میز بودم با خودم گفتم که اگر این مسئولیت را نداشتم چنین احترامی برایم قائل نبود . این فکر باعث شد که همانجا بلند شوم و دست ایشان را ببوسم .

یکی از موضوعاتی که حسن آقا خیلی تعریف می کرد. مربوط به پیرزنی می شد که نامه ای از روستایی نوشتتهبود که من بعضی شبها شام نمی خورم و تخم مرغهایم را جمع می کنم و آنها را می فروشم و پول آن را به جبهه کمک می کنم. بنابراین هر گاه برادران در جبهه اسراف می کردند، حسن آقا سریع جریان نامه پیرزن را تعریف می کرد و می گفت: این چهار کیسة سیمان را که شما اسراف کرده اید به اندازة یک سال درآمد پیرزن است که تخم مرغهایش را نخورد و پولش را به جبهه هدیه کرد.

زمانیکه حسن آقا در جهاد سازندگی مشغول فعالیت بود . در مراسم شهید حمید رضا شریف الحسینی با مسئول جهاد آن زمان ، آقای مهندس بنی هاشمی عکس گرفته بود . در این عکس حسن آقا یک دست لباس زرد رنگ نخی که آن هم پاچه های شلوارش آستین هایش از حد معمول 5 سانتی متر کوتاهتر ، پوشیده بود . وقتی من آن عکس را دیدم به حسن آقا گفتم : دوستانت می گویند که در جبهه دارای پست و مقامی هستی ؟ در صورتی که هر وقت از شما سئوال میکنیم در جبهه چه مسدولیتی داری ؟ شما پاسخ می دهی که من یک بسیجی ام ، اگر خداوند قبول نماید و به خاطر این افتخاری که خدا نصیبم کرده خدا را شکر می کنم .بعد گفتم : این چه لباسی است که تو می پوشی و با آن عکس گرفته ای ؟ حسن آقا گفت : پدر جان مگر ما شیعه علی ( ع ) نیستیم ؟ حضرت علی (ع ) لباسش را آنقدر وصله و پینه کرد تا جایی که دیگر حضرت می فرمودند : من خجالت می کشم که روی این لباس وصله دیگری بزنم . پدر مگر که چه چیزیمان از حضرت علی ( ع ) برتر است .چرا باید به فکر لباس و غیره باشیم . مگر دنیا چه ارزشی دارد همین شهید شریف الحسینی را که به خاک سپردیم تا چند وقت پیش در کنار ما بود خوشا به حال این شهید کاشکی من به جای او بودم

ایشان برای ادامه تحصیل به کانادا رفت . در همان زمان حضرت امام از عراق به کویت سپس به پاریس رفتند . شهید از کانادا تلفن کرد که خبر دارید امام به پاریس آمده اند ؟ گفتم : بله گفت : من می خواهم آنجا بروم ، اشکالی ندارد ؟گفتم : از درسهایت نمی مانی ؟ گفت : نه ، موقع تعطیلی است ، می توانم بروم . گفتم : برو . ایشان به پاریس رفته و چهارده روز هم خدمت امام بود و آنجا نقش مترجم را ایفا می کرده است . شب ها به نوبت نگهبانی می داده اند . تا اینکه امام افرادی را که در خدمتشان بوده اند را صدا می زند و می فرماید : یکی ، یکی بیاید و خودتان را معرفی کنید که از کجا هستید و شغلتان چیست ؟ کارتان چیست ؟و چطوری به اینجا آمده اید ؟ بعد به همه می فرماید : شما همه برگردید و بروید ادامه تحصیل بدهید که اینجا تیزبینی و پیش بینی امام را انسان واقعا باید بنگرد و ببینید که تا چه حد حضرت امام آینده نگری داشتند ، می فرمایند : بروید در آینده نزدیک مادر ایران به وجود شما احتیاج داریم . بروید و حتی اگر شده از ترم های تابستانی هم استفاده کنید و زمان تحصیلتان را کوتاه کنید ما به شما احتیاج داریم و باید به ایران بیایید و جایگزین طاغوتی ها شوید .

بعد از عملیّات محرّم ، عراق از پاسگاه زید تا شلمچه را آب انداخته بود تا بدین وسیله جلوی تهاجم رزمنده ها گرفته شود و به این شکل ایجاد مانع کرده بود . شهید آغاسی زاده به کمک دیگر عزیزان مهندسی طرحی دادند تا کانالی احداث شود که به وسیلة آن آب به اروند برگردانده شود . الحمد ا... این کار به صورت مداوم طی 45 روز انجام شد . ما نیز قرار بود همزمان با شروع عملیّات کانالی را که جلویش دژ بود باز کنیم تا آب به داخل کانال بیفتد ، این کار با موفّقیّت انجام شد و گفتند ما از آغاسی زاده بی خبریم . پرسیدم : قضیّه چیست ؟ گفتند : ایشان قرار بوده برای شناسایی به منطقه برود . 5 یا 6 روز بعد از عملیّات ما داخل قرارگاه بودیم که ایشان با سر و وضع خاکی که اصلاً چهره اش شناخته نمی شد ، وارد شد ، همة افرادی که در قرارگاه نشسته بودند خوشحال شده و از ایشان استقبال خوبی کردند ، سؤال کردیم قضیّه چه بوده ؟ ایشان گفتند ما قبل از عملیّات برای شناسایی منطقه رفته بودیم . چون منطقه شنی و رملی بود بنابراین کار شناسایی باید دقیق انجام می شد تا بتوانیم جادّه را تا پشت مواضع دشمن بکشند . من به منطقه کاملاً آشنایی داشتم ، یکی از فرماندة گردانهایی که می خواست به خط بزند ، گفت : من به منطقه آشنا نیستم و تا حالا نرفته ام و توجیه نیستم . من به ایشان گفتم : شما را به منطقة رهایی می برم و آنجا را به شما نشان می دهم . تا این حرف را زدم فرماندهی از صحبتهای من استقبال کرد و گفتند شما بروید خط را نشان دهید و برگردید . من هم رفتم که منطقه را نشان بدهم ، در حین توجیه کردن فرماندة گردان و گروهانها ، آتش دشمن باعث شد که فرماندة گردان و معاون و بی سیم چی مجروح شوند . و حال گردانی که می خواست به خط بزند بدون مسئول مانده بود ، حدود 500 یا 600 نفر نیرو بی سر پرست مانده بود ، لذا چون به منطقه وارد بودم . گفتم : این نیروها را جلوتر می برم و هدایتشان می کنم و همین امر باعث شد که ناخودآگاه وارد عملیّاتی شوم و در واقع فرماندة گردان شدم . جالب این بود که چون آموزش نظامی ندیده بودم خیلی به فنون هدایت عملیّات آشنایی نداشتم ، ولی با استعانت از خداوند و توکّل به ذات باری تعالی و کمک از او توانستیم به خط دشمن بزنیم و مواضع دشمن را بگیریم و پدافند هم انجام دهیم .

در زمانیکه حسن آقا در کلاس پنجم ابتدایی بود اکثر روزهای تعطیل را به پیشنهاد ایشان جهت زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) می رفتیم. و اصولاً حسن آقا همیشه پیشقدرم بود و مرا ترغیب می کرد که برویم. حسن آقا می گفت: برادر برای اینکه ثواب بیشتری نصیبتان شود از این طرف پیاده به حرم می رویم و در راه بازگشت با تاکسی بیاییم.

یک روز سه شنبه در محل قرار گاه صراط المستقیم بورم ناگهان حسن آقا آمد و گفت : عراقیها پل سیمانی بزرگی را زده اند و برای تعمیر کردن آن دست تنها هستم سریع حاضر شو که برویم من هم سریع مقدار ی پل فلزی شناور و تعدادی پیچ و مهره و دیگر لوازمی که لازم بود برادشتم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدم که به علت خراب شدن پل تعدادی از نیروها در آن طرف پل و تعدادی هم در این طرف پل قرار داشتند. در ساعت 11 تا ساعت 2 طول کشید تا اینکه پل درست شد . در آن هنگام به هر کدام از راننده ها می گفتیم که از روی پل عبور کنند می ترسید یک ماشین غذا همانجابود که حسن آقا سوار شد و اولین نفر از پول عبور کرد و پشت سر او بقیه بچه ها با ماشین هایشان شروع به حرکت کردند و راه بااز شد .

X