دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

زمانی که به اتفاق برادر آغاسی زاده در منطقه گل تپه بودیم یک شب بالای تپه ای نشسته و با هم صحبت می کردیم. من گفتم: آقای مهندس شما که همه نوع امکانات برایتان فراهم است، تحصیلاتتان را در کانادا گذرانده اید و الان مهندس هستید و درآمد خوبی خواهید داشت چرا به اینجا آمده اید؟‌ایشان در جواب گفت: ‌همة اینها درست اما شما خدا را چگونه دیده اید که این حرفها را می زنید؟‌گفتم : منظور بدی نداشتم فقط می خواستم نظر و خواسته شما را بدانم؟ ‌ایشان گفت: من خواسته ام فقط رضایت خداست من از سایر رزمنده ها که هر روز تعدادی از آنها به شهادت می رسند که بهتر نیستم. این که رفته ام درس خوانده ام و مهندس شده ام خواست خدا بوده و حالا هم باید از تحصیلاتم در راه خدا استفاده نمایم.

یک روز به اتفاق همکارانم که با بیت حضرت امام (ره) در ارتباط بودند در حال رفتن به تهران بودیم که در بین راه از حضرت امام سخن به میان آمد. من با شنیدن حرفهای آنها اشک از چشمانم سرازیر شد رانند از آینه به من نگاه کرد و گفت: آقای خلفی چرا گریه می کنی؟ گفتم: من می ترسم بمیرم ولی امام را نبینم. گفت: این که کاری ندارد. شما فردا صبح ساعت 5 نزدیک جماران منتظر باشید من یک نفر را می فرستم که بیاید و شما را نزد امام ببرد. من تعجب کردم و گفتم:‌ به همین سادگی؟ گفت: بله. من موضوع را با آقای آغاسی زاده در میان گذاشتم و گفتم:‌مثل اینکه ما توفیق زیارت حضرت امام را پیدا کرده ایم ایشان خیلی خوشحال شد و گفت: آقای خلفی لطفاً بپرسید آیا می شود همسرم را همراهم بیاورم؟ و این در حالی بود که ما در تهران بودیم و همسر ایشان در اهواز بسر می برد. من در مورد خواسته ایشان از همکارانم سؤال کردم گفتند: مانعی ندارد. ایشان شبانه به اهواز تلفن زد و همسرش آمد و صبح زود به جماران رفتیم وقتی به درب ورودی حسینیه رسیدیم به ما گفتند فقط دو نفر می توانند حضرت امام را ملاقات کنند. برادر آغاسی زاده به من گفت: آقای خلفی همسرم به گردن من حق دارد و او باعث شده که من بتوانم راه حق را برگزینم و به خاطر من از خیلی چیزها گذشته است. اگر می شود با بیت حضرت امام صحبت کنید تا اجازه بدهند همسرم به جای من به دیدار امام برود و من در دیدار عمومی امام را زیارت کنم. من به ایشان اصرار کردم که شما به اتفاق همسرتان بروید من نمی آیم ولی ایشان قبول نکرد و با توجه به عشق و علاقه ای که به حضرت امام داشت همسرش را به دیدار امام فرستاد.

در زمانی که من مسئول تعاونی مسکن بودم یک روز من با اصرار زیاد از برادر حاج حسن آغاسی زاده دعوت کردم که همراه من به محلّ ساختمانهای تعاونی بیایند . و خانه ای را که برای ایشان ساخته بودیم و ایشان پول آن را به اقساط پرداخت کرده بودند ببینند . وقتی به محلّ ساختمانهای شرکت تعاونی رسیدیم گفت : خدا خیرتان دهد ، بخاطر اینکه برای من خانه ساخته اید . - اصلاً نپرسید که کدام ساختمان متعلّق به ایشان است - ولی من به فکر ساخت خانة دیگری هستم و آن خانة آخرت است

روزی از مهندس حسن آقاسی زاده سؤال کردم تحصیلات شما در چه سطحی است در چه مایه ای تحصیل کرده اید؟ ایشان گفتند من مهندس پل سازی هستم و تز خودم را در ایران نوشتم و آن را به دانشگاهی که در کانادا تحصیل می کردم فرستادم و آنها هم تز من را تأیید کردند و مدرک مهندسی را برایم ارسال کردند.

یک شب حدود ساعت 11 شب پسرم (حسن) از سر کار از منطقه فاو به خانه آمد. تمام بدنش گرد و خاکی بود. خانمش گفتند: می خواهیم بیرون برویم و یک دوری بزنیم ،لباسهای خاکیتان را عوض کنید و من هم گفتم: مادر جان، زود بلند شو و لباسهای خاکیت را عوض کن تا برویم. حسن گفت: نه مادر، این لباسها به خون شهداء متبرک شده است.گفتم: مادرپس این لباسهایت را دربیاور تا ازگرد و غبار این لباس به پاهایم چون درد می کند بکشم، انشاءا... به حرمت خون شهداء شفا یابم.

اولین مرتبه در جزیرة مینو آقای آغاسی زاده را دیدم و با ایشان آشنا شدم . به اتفاق جهت شناسایی جاده و محلی به منظور احداث پل به ساحل اروند رود رفتیم و لحظه ای در آنجا نشستیم دیدم ایشان گریه می کند . گفتم: آقای مهندس : چه شده چرا گریه می کنید ؟ گفت: دارم خدای را شکر می کنم. گفتم : پس چرا گریه می کنید ؟ گفت: بعداً برای شما توضیح می دهم. مدتی گریه کرد و با خدا راز و نیاز کرد. سپس به عقب برگشتیم در بین راه گفت: آقای شوشتری من ده روز قبل از کانادا آمده ام در آنجا وضع فرهنگی آنچنان بود که من اصلاً فکر نمی کردم یک روزی چنین توفیقی نصیبم شود که در جبهه و در مقابل دشمن قرار گیرم . من تا آن روز نمی دانستم که ایشان تحصیلات خود را در کانادا گذرانده است

یک روز مدیر عامل هواپیمایی اهواز به اتفاق خانواده اش میهمان من بودند که آقای آغاسی زاده هم به میهمانی من آمد، پس از لحظه ای صحبت به من گفت:‌ لطفاً از آقای مدیرعامل درخواست نمایید اگر امکان دارد تعدادی بلیط هواپیما در اختیار ما قرار دهد تا به عنوان تشویقی به رزمندگان اعم از سپاهی و ارتشی و بسیجی بدهیم تا در رفتن به مرخصی از آن استفاده نمایند. من پیشنهاد ایشان را به آقای مدیر عامل گفتم و او نیز قبول کرد و گفت:‌فردا به دفتر من بیایید و بلیطها را تحویل بگیرید. روز بعد وقتی جهت گرفتن بلیطها رفتم آقای مدیر عامل گفت: یکی از بلیطها را به نام آقای آغاسی زاده صادر و به او داده تا در رفتن به مطخصی ایشان نیز با هواپیما برود. بلیطها را گرفتم و به نزد آقای آغاسی زاده رفتم و گفتم: یکی از بلیطها به نام شما صادر تا شما هم بوسیلة هواپیما به مشهد بروید. ایشان بسیار ناراحت شد و گفت: می خواهید مرا جهنمی کنید؟ مگر من برای خودم گفتم؟‌ خداوند مرا نبخشد اگر بخواهم به فکر خودم باشم- من گفتم:‌حالا اشکالی ندارد، بنا به گفته آقای مدیرعامل یکی از بلیطها به نام شما صادر شما نیز باید از آن استفاده نمایید آقای آغاسی زاده گفت: اگر به من بدهید من آن را پاره می کنم و اگر بخواهید زیاد اصرار کنید مرخصی ام را لغو می کنم و ما را مجبور کرد بلیطی را که به نامش صادر شده بود باطل کردیم.

موقعی که برادر آغاسی زاده در اهواز بودند من هم در هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران خدمت می کردم یک روز مطلع شدم که ایشان به اتفاق خانواده عازم مشهد است به همین منظور تعدادی بلیط هواپیما برای آنها صادر و به نزد ایشان فرستادم ایشان با من تماس گرفت و گفت: پول بلیطها چقدر می شود؟ گفتم:‌این هدیه ای از طرف هواپیمایی جمهوری اسلامی به شماست ولی ایشان قبول نکرد، وقتی با اصرار بیش از حد من مواجه شد گفت: آقای صانعی من صبح تا شب داخل جبهه زیر گلوله های توپ و تانک دشمن زحمت می کشم تا شاید مقبول حق تعالی واقع گردد آنگاه شما می خواهید با چهار بلیط همة آنها را از بین ببرید. وقتی این سخن را شنیدم از ایشان معذرت خواهی کردم.

زمانی که به اتفاق برادر آغاسی زاده در منطقه گل تپه بودیم یک شب بالای تپه ای نشسته و با هم صحبت می کردیم. من گفتم: آقای مهندس شما که همه نوع امکانات برایتان فراهم است، تحصیلاتتان را در کانادا گذرانده اید و الان مهندس هستید و درآمد خوبی خواهید داشت چرا به اینجا آمده اید؟‌ایشان در جواب گفت: ‌همة اینها درست اما شما خدا را چگونه دیده اید که این حرفها را می زنید؟‌گفتم : منظور بدی نداشتم فقط می خواستم نظر و خواسته شما را بدانم؟ ‌ایشان گفت: من خواسته ام فقط رضایت خداست من از سایر رزمنده ها که هر روز تعدادی از آنها به شهادت می رسند که بهتر نیستم. این که رفته ام درس خوانده ام و مهندس شده ام خواست خدا بوده و حالا هم باید از تحصیلاتم در راه خدا استفاده نمایم.

یک روز به اتفاق همکارانم که با بیت حضرت امام (ره) در ارتباط بودند در حال رفتن به تهران بودیم که در بین راه از حضرت امام سخن به میان آمد. من با شنیدن حرفهای آنها اشک از چشمانم سرازیر شد رانند از آینه به من نگاه کرد و گفت: آقای خلفی چرا گریه می کنی؟ گفتم: من می ترسم بمیرم ولی امام را نبینم. گفت: این که کاری ندارد. شما فردا صبح ساعت 5 نزدیک جماران منتظر باشید من یک نفر را می فرستم که بیاید و شما را نزد امام ببرد. من تعجب کردم و گفتم:‌ به همین سادگی؟ گفت: بله. من موضوع را با آقای آغاسی زاده در میان گذاشتم و گفتم:‌مثل اینکه ما توفیق زیارت حضرت امام را پیدا کرده ایم ایشان خیلی خوشحال شد و گفت: آقای خلفی لطفاً بپرسید آیا می شود همسرم را همراهم بیاورم؟ و این در حالی بود که ما در تهران بودیم و همسر ایشان در اهواز بسر می برد. من در مورد خواسته ایشان از همکارانم سؤال کردم گفتند: مانعی ندارد. ایشان شبانه به اهواز تلفن زد و همسرش آمد و صبح زود به جماران رفتیم وقتی به درب ورودی حسینیه رسیدیم به ما گفتند فقط دو نفر می توانند حضرت امام را ملاقات کنند. برادر آغاسی زاده به من گفت: آقای خلفی همسرم به گردن من حق دارد و او باعث شده که من بتوانم راه حق را برگزینم و به خاطر من از خیلی چیزها گذشته است. اگر می شود با بیت حضرت امام صحبت کنید تا اجازه بدهند همسرم به جای من به دیدار امام برود و من در دیدار عمومی امام را زیارت کنم. من به ایشان اصرار کردم که شما به اتفاق همسرتان بروید من نمی آیم ولی ایشان قبول نکرد و با توجه به عشق و علاقه ای که به حضرت امام داشت همسرش را به دیدار امام فرستاد.

در زمانی که من مسئول تعاونی مسکن بودم یک روز من با اصرار زیاد از برادر حاج حسن آغاسی زاده دعوت کردم که همراه من به محلّ ساختمانهای تعاونی بیایند . و خانه ای را که برای ایشان ساخته بودیم و ایشان پول آن را به اقساط پرداخت کرده بودند ببینند . وقتی به محلّ ساختمانهای شرکت تعاونی رسیدیم گفت : خدا خیرتان دهد ، بخاطر اینکه برای من خانه ساخته اید . - اصلاً نپرسید که کدام ساختمان متعلّق به ایشان است - ولی من به فکر ساخت خانة دیگری هستم و آن خانة آخرت است .

X