در عملیات خیبر وقتى برادر رضوى متوجه مشکلات پیچیدهاى شد که ما با آن روبرو بودیم فوراً راهى منطقه شد و مسائل مهندسى آنجا عیناً مورد بررسى قرار داد و در نهایت طرحى ارائه نمود که موجب حفظ و ثبت جزایر توسط رزمندگان ما شد.
یکدفعه که آقا تقى مدتى را براى مرخصى از اهواز به مشهد آمد و پیش ما ماند در بازگشت مرا نیز با خودش به اهواز برد تا ضمن آشنایى با محیط جبهه و جنگ بتوانم در آنجا حضور داشته باشم، آن زمان من هنوز در مقطع راهنمایى تحصیل مىکردم و از جثه بسیار کوچکى برخوردار بودم. وقتى به اهواز رسیدیم آقا تقى مرا بدست یکى از برادران جهاد گر سپرد تا خط مقدم را به من نشان دهد. هنگام خداحافظى آقا تقى با شوخى به آن برادر گفت: "این اخوى مرا ببرش خط، شهیدش کن و بیاورش." بعد از رفتن آقا تقى آن برادر من را به خط برد و همه جا را به من نشان داد ولى آنطور که آقا تقى گفت نشد یعنى من صحیح و سالم برگشتم، چه مىشود کرد که قسمت نبود یا اینکه لیاقتش را نداشتم.
یک دفعه که آقاى رضوى به منطقه غرب رفته بود وقتى به خانه برگشت از حال و هوایى که آنجا داشت برایم چنین نقل کرد: "غرب یک حالت خاصى دارد تا وقتى که آدم کار مىکند و مشغول است تنها به نتیجه کار و اینکه مورد قبول خدا باشد مىاندیشید ولى همین که کار به انجام رسید دیگر نمىداند چه باید انجام دهد." در ادامه صحبتش گفت: "من این دفعه در اوقات فراغت قرآن تلاوت کردم و بقدرى از آیات خدا لذت بردم که فکر نکنم تا به حال این همه تلاوت از قرآن شنیده باشم."
وقتى آقا تقى پس از انجام مراسم عقد همسرش را به منزل آورد خطاب به اقوام و آشنایانى که در آن مراسم شرکت داشتند گفت: "همگى بفرمایید بنشینید، صبحت هایى دارم که فکر مىکنم اکنون بهترین موقع براى گفتن آن باشد." و بعد نشست و راجع به انقلاب و جنگ برایمان صحبت کرد.
پسر عموى آقا تقى برایمان تعریف کرد که: "شبى با آقا تقى در اهواز بودیم که تلفنى تماس گرفتند بچهها در فاو، محل پل جدید که در حال احداث است بلا تکلیف ماندهاند دستور چیست؟ با شنیدن این پیام بلافاصله با هم به طرف آبادان واز آنجا به منطقه فاو رفتیم و تا زمانیکه کار احداث پل تمام شد آقا تقى، به هیچ وجه استراحت نکرد و این در حالى بود که کار تا ظهر فردا به طول انجامید.
علاقه زیاد سید محمد تقى به تحصیل باعث شد که پدرش ادامه تحصیل در خارج از کشور را به او پیشنهاد کند، اما از آنجا که محمد تقى علاقه و دلبستگى زیادى به کشورش داشت با بیان این جمله که: "ما خارجى نیستیم و هر چه بخواهیم بشویم در اینجا مىشویم" پیشنهاد پدر را رد کرد.
ماه مبارک رمضان بود و آقا تقى مىخواست عازم جبهه شود، قبل از رفتن در آخرین وداعش با حمزه او رادر آغوش گرفت و لبهایش را بوسید و این جمله زیبا را که همیشه هنگام بوسیدم لبهاى حمزه به زبان مىآورد را در آن آخرین وداعش تکرار کرد که: "من چنان لبهاى حمزه را مىبوسم که پیغمبر لبهاى حسنین خود را مىبوسید."
آخرین تماس ما روز جمعه آخر ماه مبارک رمضان بود که آقا تقى در آن تماس به من گفت : "آماده باش این دفعه که بیایم باید به غرب برویم در آنجا منزلى برایمان در نظر گرفته شده" و بعد قرار شد که روز یکشنبه خودش بیاید و یا اینکه تماس بگیرد. سحرگاه همان شب با خوابى که دیدم نگران و پریشان بیدار شدم با ایتکه صبح به صندوق خیریه صدقه انداختم اما دلم آرام و قرار نداشت آن شب خواب دیدم که آقا تقى در حالیکه محاسن و موهاى سرش سفید شده و چهره پیرى دارد در یک خانه بر روى آب مشغول خواندن دعاى کمیل است. وقتى هنگام عصر طى تماسى با قرارگاه از حال آقا تقى جویا شدم گفتند: "آقاى رضوى از منطقه با شما تماس گرفتند و شما در اطاق نبودید" بعد از افطار ساعت 9 شب حمزه خواب بودکه صداى زنگ تلفن به صدا در آمد، خوشحال شدم با خودم گفتم: حتماً خبرى از آقا تقى است و یا اینکه خودش امده وقتى تلفن را برداشتم شنیدم که برادر آقاسى زاده با صدایى لرزان گفت: "خانم رضوى مىخواهم مسالهاى را با شما در میان بگذارم" در یک لحظه تمام بدنم داغ شد و به لرزه افتاد، با صدایى لرزان گفتم: چه شده؟ و برادر آقاسى زاده جواب داد: "آقا تقى زخمى شده و الان در بیمارستان است." با صدایى گریان گفتم: نه، شما دروغ مىگویى، آقا تقى زخمى نشده، اگر آقا تقى زخمى شده بود حتماً از بیمارستان تماس مىگرفت چون مىداند که من آرام و قرار ندارم. وهمان لحظه به یاد حرف آقا تقى آمدم که گفته بود: "من از خدا مىخواهم که طى این چند سال حضورم در جبهه هیچگاه زخمى نشوم بلکه در همان لحظه موعود به شهادت برسم و نزد خدا بروم."
برادر ساجدى در آخرین سفرى که به قم داشت به زیارت حضرت معصومه(س) مشرف شد و من احساس مىکنم که ایشان در همان سفر جواب اصلى و قطعى شهادت را گرفت چرا که هنوز ده روز از اعزامش به منطقه نمىگذشت که خبر شهادتش را شنیدم.
ساعت پنج بعد از ظهر بود که درب منزل به صدا در آمد، وقتى درب را باز کردم چشمم به چهره ناراحت و دگرگون آقا تقى افتاد که پشت درب ایستاده بود، وقتى وارد منزل شدذ بعداز سلام و احوالپرسى خیلى جدى گفت:"پسر عمهام محمد شهید شده است" مادرش ناباورانه گفت: "شوخى نکن، محمد خودش همین چند روز پیش به من گفت: که روز شنبه به اهواز مىآیم." اما من با شناختى که از روحیه آقا تقى داشتم مىدانستم که ایشان در مسایل جبهه و جنگ با کسى شوخى ندارد و باید خبر شهادت محمد را پذیرفت. با شنیدن این خبر هر دو شروع کردیم به گریه کردن و در این میان آقا تقى در حالى که سعى داشت ما را آرام کند گفت: "اینجا هر چه مىخواهید گریه کنید عیبى ندارد اما یادتان باشد فردا که رفتید مشهد حق گریه ندارید چون شما باید به خانوادهاش صبر و دلدارى دهید و این کار با گریه ممکن نیست."
درعملیات رمضان که مىشود گفت: تقریباً مواجه شد حجم کارها بیش از حد معمول بود و بالطبع سختى آن هم بیشتر به چشم مىآمد اما دراین اوضاع و احوال برادر رضوى را دیدم که از آرامش عجیبى برخوردار بود. با آن روحیه بالا و خندهاى که همیشه به لب داشت مدام از این طرف به آن طرف در حرکت بود و با بچههاى جهاد صحبت مىکردو همین برخورد آرامش بخش رضوى بود که در آن شرایط سخت موجب تقویت و بالا رفتن روحیه بچهها شد. خو یادم است که آن روز در صحبتهایش خطاب به بچهها گفت: "هرگز فراموش نکنید که این میشت الهى است و خداوند خواسته تا ما را بدین وسیله مورد آزمایش قرار دهد