دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
در روستای نمینجه و بادین آباد از توابع پیرانشهر عملیاتی داشتیم ، صبح زود وقتی که داشتیم به روستای نمینجه نزدیک می شدیم با عده ای از نیروهای ضد انقلاب مواجه شدیم که درگیری از همانجا آغاز شد . نیروهای ضد انقلاب از روستا به ما تیر اندازی می کردند و ما در زمینهای کشاورزی بودیم . زمینهای کشاورزی که مسطح بود و هیچ جا پناهی بجز دسته های جو و گندم که کشاورزان درو کرده بودند نداشتند. ما در تیر رس ضد انقلاب بودیم و حالت التهاب و هیجان عجیبی بر ما حاکم بود ، در وضعیت دشواری قرار گرفته بودیم . در همان حال که هر کس به فکر خودش بود ،کـــــــــــاوه به تک،تک نیروها سر می زد و آنها را آموزش می داد . حتی ایرادات تیر اندازی را رفع می کرد. از درگیری روستای نمینجه که فارغ شدیم به طرف روستای بادین آباد حرکت کردیم . در خروجی نمینجه دیدم که حدود دو دسته از نیروها یک جا جمع شده اند و گیج مانده اند که چه کار بکنند. سئوال کردم که چرا جمع شده اید ؟ گفتند: ما همراه کاوه بودیم ایشان از راه جنگل به روستای بادین آباد رفتندو ما بدلیل تیر اندازی شدید نتوانستیم همراهشان برویم.من حدود صد متری آنها را به طرف جلو هدایت کردم ولی شدت تیر اندازی باعث شد که تعداد زیادی ازنیروها مجروح شوند و من مجبور شدم دستور عقب نشینی بدهم و خودم یک تیر بار گرفتم و ماندم تا بچه ها عقب بروند در همین موقع متوجه شدم که شهید کاظمی با عصبانیت تمام از عقب رفتن نیروها جلو گیری می کند . چون خودم دستور عقب نشینی راداده بودم جرأت نکردم نزدیک آقای کاظمی بروم . مقاومت در برابر ضد انقلاب را ترجیح دادم ، مقداری که از فشار درگیری کم شد من هم پیش شهید کاظمی رفتم او خیلی نارحت بود و سر وصدایی هم با من کرد . چون آقای کاوه ناپدید بود و از او هیچ خبری نبود این مسئله همه را ناراحت کرده بود . ناگهان دیدم آقای کاوه زیربغل دو نفر مجروح را گرفته اند و از جنگل بیرون می آیند یک تیربار هم روی دوش کاوه بود که نوارش روی زمین کشیده می شد. با دیدن کاوه همه خوشحال شدیم . شهید کاظمی به اندازه ای خوشحال شده بود که از عملیات و درگیری برای چند لحظه ای فراموش کرد . موقعی که رسیدند معلوم شد که شهید کاوه همراه ده نفر از نیروها جلو رفته بودند و به محاصره افتاده بودند و فشاری که ضد انقلاب روی ما آورده بود برای جلوگیری از شکسته شدن محاصره بوده است. وقتی شهید کاوه رفته بود با ده نفررفته بود وبعد از خروج از محاصره با پنج نفر برگشت که همه مجروح بودند
(0) نظر
1389/6/21 20:26
سردار کاوه دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت و گفت فلانی که الان در زندان ارومیه بازداشت است ایشان را به خاطر تیری که سهوا در آموزش به برادری اصابت کرده بود و به شهادت رسیده بود بازداشت کرده اند _ را هر چه سریعتر آزاد کرده وفردا شب به عملیات کربلای 2 برسانید چون نیازش دارم . در راستای دستور کاوه ما باسیستم قضایی و تعاون سپاه هماهنگی های لازم را انجام دادیم و موضوع را به این جا رساندیم که مشخصات کامل آن شخص را به دادگستری مشهد داده و نیابت قضایی برای ارومیه فرستاده شود که این فرد آزاد شود . قرار بود رضایت خانواده شهید هم گرفته شود تا اینکه فردا آن فرد را از زندان ارومیه آزاد کنند .اما با تمام سعی و تلاشی که شد نتوانستیم این فرد را در آن موعد مقرر آزاد کرده وبه عملیات برسانیم .خود کاوه هم در این عملیات و در آن شب به شهادت رسیدند بعد از شهادت کاوه برادر زندانی نزد ما آمد و گفت : شما قرار بود برادر ما را آزاد کنید . چی شده است . گفتم :کاوه مسئولیت این کار را به عهده گرفته بود الان هم که ایشان شهید شده است . حالا دیگر کسی که بتواند این ضمانت را قبول کند که اعتبار هم داشته باشد وجود ندارد
(0) نظر
1389/6/21 20:25
در عملیات قادر کاوه با دست گچ گرفته و به گردن آویزان شده شرکت کرده بود و فرماندهی عملیات را به عهده داشت و در حین عملیات پا به پای نیروهای گردانهای عمل کننده حرکت می کرد. طبق هماهنگی که با ارتش انجام شده بود قرار بود که پس از تصرف قله ها توسط نیروهای ویژة شهداء آتش پشتیبانی را ارتش روی سر عراقیها بریزد. اما متأسفانه این کار انجام نشد و مرتب بی سیم چی ها با فرماندهی لشکر محمود کاوه در تماس بودند که آتش از طرف ما روی عراقیها ریخته نیم شود و رزمندگان در شرایط سختی روی قله ها دارند مقاومت می کنند. بی سیم چی کاوه نقل می کرد که فوراً به اتفاق ایشان به مقر فرماندهی ارتش می رود تا ضمن انتقاد ببیند چرا اجرای آتش نکرده اند؟‌هر چه با بی سیم تماس می گیرد موفق به تماس با فرمانده گردان ارتش نمی شود. گویا با هلی کوپتر به مقر فرماندهی گردان ارتش می رود و سراغ آن را می گیرد می گویند: در سنگر است و حتی وقتی که از سنگر خارج بشود تا با هم صحبتی بکنند بیرون نمی آید. خلاصه با حرفهای تندی که کاوه به او می زند از سنگر بیرون می آید در حالی که درجه سرگردی را بر روی شانه داشت وبه کاوه می گوید که تو چکاره ای که به من دستور می دهی؟‌ وقتی آن فرماندة ارتش مشاجره می کند کاوه در جواب می گوید: شما هر کس که هستی باش. ولی باید به دستورات عمل کنی. شما خیانت کردی و باید در همین جا دادگاه صحرایی شوی. وقتی کاوه این گونه صحبت می کند،‌طرف مقابل کنجکاو می شود که بفهمد ایشان چه کسی است. وقتی می فهمد که ایشان محمود کاوه است، برای ایشان پا می چسباند و بلافاصله دستور می دهد که تمام کاتیوشاها و دیگر ادواتی که داشتند روی دشمن آتش بریزند. و این امر سبب می شود که دشمن سرکوب شود
(0) نظر
1389/6/21 20:24
در مثلثی نقده- پسوه-دشمن یک مقری داشت . یک شب برای شناسایی به اتفاق کاوه و مهراب و چند نفر دیگر رفتیم در آن جا یک پایگاه متعلق به ژاندارمری به دلیل اینکه عملیات لو نرود به آن بنده خدا گفتیم که ما از جهاد سمنان آمده ایم در آن منطقه جهاد سمنان کارهای راهسازیو کمک به رزمندگان را بر عهده داشت ببینیم چه کم دارید . راه می خواهید ؟ با یک نفر از نیروهای ژاندارمری راجع به وضعیت منطقه صحبت می کردیم که چگونه است . وضعیت شما اینجا چگونه است . گفت : یک تیپی اینجا آمده استبنام ویژة شهداء و بچه های مشهد هستند . ظاهرا" می گویند معاون این تیپ یک آدمی است بنام قصی من که او را ندیده ام اما می گویند یک هیکلی دارد دو مترو نیم ، بازوانی آنچنان دارد . این مشخصات تازه مربوط به معاون تیپ می باشد .فرمانده تیپ آدمی است بنام کاوه که می گویند واقعا آدمی است بزرگ و قدرتمند . این دو بزرگوار این گونه بین افرادمشهور شده بودند . سه یا چهار روز بعد شروع شد و آقای کاوه روی بلندی نشسته بود که منطقهدید بیشتری داشته باشد ، من و مهراب هم در کنارش بودیم . ما به این دلیل در کنار کاوه بودیم که چنانچه هر جا نیاز به نیرویی بود فورا" به آن منطقه فرستاده آن بنده خدایی که شب قبل برای ما از کاوه و قصی تعریف می کرد از یکی از نیرو ها پرسیده بود که ایشان چه کسی است ؟ گفته بود کاوه است . بعد آن طرف گفته بود که ایشان اعلام کرده که از جهاد سمنان آمده است . پس در واقع ما برای خود ایشان ، ایشان را توضیح دادیم . ایشانکه جثه ای ظریفی دارند
(0) نظر
1389/6/21 20:24
یک دفعه تعداد 200/ 300 نفر از یک شهری به تیپ ویژة شهداء اعزام شده بودند یکباره هم تمدید مأموریت شده بودند و در طی این مدت هیچ عملیاتی صورت نگرفته بود به همین خاطر نیروها خسته شده بودند و اصرار داشتند که ترخیص شدند هر چه ما با آنها صحبت کردیم اثری نبخشید و قانع نشدند سرانجام به حضور کاوه رسیدیم و گفتیم:‌نیروها می خواهند بروند کاوه آمد و گفت:‌ چرا به زور این نیروها را نگه داشته اند در را باز کنید بگذارید نیروها بروند نیروها از این برخورد کاوه تعجب کرده بودند گفتند:‌ آقا ما با شما حرف داریم کاوه گفت:‌ من با شما حرفی ندارم دوستان ما آمده اند و برای شما صحبت کرده اند شما که اصرار بر رفتن دارید بروید ما هر طور شده برای این منطقه فکری می کنیم آنها اصرار داشتند که بیایید حرفهای ما را بشنوید آقای کاوه هم گفت:‌ اگر قرار است حرفی زده شود من هم حرف دارم که به شما بزنم آنها قبول کردند و در آن جلسه قریب به یک ساعت کاوه با آنها صحبت کرد نحوة درگیرها را از اول در کردستان تشریح کرد و دربارة نحوة شکل گیری تیپ ویژة شهداء و مشکلات آن توضیحاتی داد هنوز سخن کاوه به شرایط و اوضاع و احوال روز نرسیده بود که نمایندة آن نیروها بلند شد و گفت: آقای کاوه ما نمی رویم و تا هر زمانی که شما صلاح بدانید در منطقه می مانیم
(0) نظر
1389/6/21 20:23
یک دفعه با یکی از دوستانم در شهر سقز قدم می زدیم و دنبال عکاسی می گشتیم از یک فردی سئوال کردیم که عکاسی کجاست؟ ایشان گفتند: انتهای کوچه یک عکاسی هست ما هم چون آشنایی نداشتیم گفته او را قبول کرده و به سمت کوچه حرکت کردیم یک مقداری که رفتیم دیدیم کوچه بن بست است وقتی به پشت سر نگاه کردیم 4 - 5 نفر از جوان کرد را پشت سر مشاهده کردیم که در تعقیب ما هستند من به دوستم گفتم: علاوه بر این که عکاسی را پیدا نکردیم سرمان را هم داریم به باد می دهیم در همین لحظه یک بادی برخاست و شلوار جافی این کردها بالا رفت من چشمم به یک اسلحه افتاد نگو یک پیشمرگ کرد هم ما را تعقیب می کرده است یک دفعه به دوستم گفتم: برادر کاوه آمد این چند نفر تا اسم کاوه را شنیدندداخل یک منزل رفتند و درب را بستند وقتی به عقب برگشتیم دیدیم یک فرد پیش مرگ کرد است. مواظب ما بوده که به دام ضد انقلاب نیفتیم از ما سئوال کرد که کجا می روید و چکار می کنید؟ گفتیم: به دنبال عکاسی می گردیم. بعد ایشان به هر کدام از ما یک نارنجک داد و رفت داخل را شناسایی کرد فهمیدیم که اینها کومله بودند و با شنیدن نام کاوه پا به فرار گذاشتند
(0) نظر
1389/6/21 20:23
سردار کاوه از ارتفاعات صعب العبور سردشت خاطره ای را این گونه نقل می کرد: گردانی که ما در آن منظقه داشتیم، برای فرمانده گردانش مشکلی پیش آمده بود، به که نحوی قادر نبود این محور را اداره کند. نیروهای ضد انقلاب داخلی وخارجی و عراقی ها که در آن منطقه وجود داشتند به آسانی از صخره ها بالا می آمدند. نیروهای ما هم خسته شده بودند. کاوه در این هنگام با برادر پناهی تماس می گیرند و با شناختی که از ایشان داشتند ماموریت فرماندهی نیروها را به او محوّل میکند. از طرف دیگر کاوه یک ترفندی به کار می گیرد تا دشمن را بدین وسیله گول بزند. از طریق بی سیم اعلام می کند که برادر محراب با نیروهای کمکی دارد به سمت شما می آید و تا چند دقیقه دیگر به شما ملحق می شود ضد انقلاب از محراب شناخت داشتند. دشمن که تا نزدیکی سنگر بچه ها رسیده بود با شنیدن این خبر از وحشت این که الان محراب می رسد و مقاومت شدیدی که آقای پناهی می کند مجبور به عقب نشینی می شود. و این ارتفاع از سقوط حتمی نجات پیدا می کند
(0) نظر
1389/6/21 20:22
یکسری برادرمحراب پس از شهادت محمود کاوه برای ما تعریف کرد و گفت : محمود کاوه با آن سن و سال کم و جثة کوچک آنچنان ابهتی داشت که حتی نیروهای عراقی هم از او می ترسیدند . در جریان عملیات یک روز کاوه از ناحیه دست مجروح شد و ضد انقلاب فکر کرده بودند که کاوه شهید شده است به همین دلیل مردم مهاباد در شهر شلوغ کرده و عنوان نموده بودند که اصل کاری پاسدارها (محمود کاوه ) از بین رفته ، پس حالا وقت آن است که شلوغ کنیم . محمود کاوه وقتی جریان را شنید باهمان دست مجروحش سریع به اتفاق سوار یک تویوتا شدیم و زمانی که به فلکه اصلی شهر مهاباد رسیدیم به قسمت عقب ماشین رفت و به راننده گفت : دور فلکه دور بزن . خودش هم در عقب ماشین با حالت ایستاده به مردم گفت : نه آقا جان ، آن کسی که گفته محمود کاوه شهید شده و الان زنده نیست . اشتباه فهمیده است . ببینید من هنوز زنده و در خدمتتان هستم . پس از آن که کاوه را دیدند شلوغی شهر مهاباد پایان یافت
(0) نظر
1389/6/21 20:22
ایشان در سال 61 فرمانده عملیات تیپ ویژه شهدا بود. یادم نمی رود که ایشان همیشه در عملیاتها در اول گروهان یا گردان حرکت می کرد وهر اندازه ای که نیروهای دیگر آذوقه و مهمات بر می داشتند. ایشان هم بر می داشت. عملیاتی در جاده پیراشهر- سردشت بود که شب حدود سی و پنج کیلومتر راه رفته بودیم وبچه ها خیلی خسته بودند. صبح که آفتاب در آمده بود، کامیونی از کموله ها از دره ای که ما مشرف به آن بودیم، آمد وما سر قلّه سنگر گرفته بودیم. شهید کاوه همان جا با گروهان ما بود، چون گروهان ما نسبت به نیروهای دیگر جلوتر بود. بعد یکی از بچه های سپاه ملایر حدود سه آر پی جی به کامیون زد امّا به او نخورد. آخرکار شهید کاوه با عصبانیّت گفت: چکار می کنی؟ بلند شد وآر پی جی را از ایشان گرفت وبه حمد الله کامیون را زد. عملیات ادامه پیدا کرد تا اینکه به روستایی که در مجاور قلّه بازرگان بود، رسیدیم. زمانی بود که می بایست آن منطقه را تحویل ارتش می دادیم ونیروهای سپاه به عقب می آمدند وتجدید قوا می کردند
(0) نظر
1389/6/21 20:21
یک روز کاوه به من تلفن زد و گفت: گردان حضرت رسول چه تعداد نیرودارد؟ من شروع کردم به شمردن که از چه شهرستانهایی چند نفرداریم بعد گفتم: آقای کاوه ببخشید گوشی را نگهدارید بعد دیدم تلفن قطع شد بلافاصله آقای عسکری را به دنبال ما فرستاد که گفت:آقای کاوه با شما کار دارد. من به خدمت کاوه رسیدم وسئول کردم چرا تلفن قطع شد. کاوه گفت: مسئول پرسنلی من که تامین کننده نیرو است اگرهنوز نداند در یک گردان چند نیرو است ومتعلق به چه شهرستانی است، تاریخ اعزامش کی بود و چه زمانی خدمتش تمام می شود وبر می گردد. تعداد نیرویی که تعادل ندارد چقدر است. این چه مسئول پرسنلی است! من گفتم آقای کاوه من کامپیوتر نیستم که هر چه شما خواستید بلافاصله جواب بدهم. گفت: کامپیوتر نیستید؟ گفتم: بله گفت: مسئول پرسنلی باید این خصوصیات را داشته باشد وسریع جواب بدهد. تمام آمار وارقام گردانها برایش ملکه شده باشد. که به موقع بداند نیرو کی ترخیص می شود تا در خواست نیروی جایگزین کند. گفتم: چشم، آمدیم نیروهای پرسنلی را بسیج و یک طرحی را برنامه ریزی کردیم که بتوانیم سریع جواب فرماندهی را بدهیم در ضمن کاوه می گفت: یک طرحی را بریز که کل آمار در برگه 5×10 سانتی متر نوشت واین کار با توجه به تعداد گردانها و واحدها واینکه نیروها متعلق به استانهای متعددی بودند کار دشواری بود، ما بدنبال آمار وارقام رفتیم خدا شاهد است یک آماری را تنظیم کردیم که در یک برگه پشت و رو هر گونه اطلاعات آماری را که کاوه می خواست، می توانست در جیبش بگذارد وبراحتی در اختیار داشته باشد. آقای کاوه می گفت: شما یک طرحی را بریزید که من بتوانم ظرف پنج دقیقه به صورت نموداری و غیره یک نمایش تصویری را به فرماندهان ارائه بدهم. وبرای اولین بار طرح آلبوم جیبی را ریختم ونمودار را درآلبوم تنظیم کرده بودیم وکاوه در جیبش می گذاشت وهر جا که می رفت بلافاصله نمودار را می گذاشت وشرح می داد
(0) نظر
1389/6/21 20:21
یک دفعه برادر کاوه شخصی را به نزد ما فرستاده بودند که نقشه ای را تحویل بگیرد، وقتی آن فرد به من مراجعه کرد گفتم: برو به برادر محمود بگو درب اتاق کالک بسته است و نقشه نداریم، نمی دانستم نقشه را برای چه می خواهد، مجدداً برادر خرّمی را فرستاده بود به ایشان هم گفتم: به برادر کاوه بگویید، نقشه نداریم. آقای خرّمی رفت وبرگشت و گفت: برادر محمود می گوید: به فرماندهی بیا. وقتی به اتاق فرماندهی رفتم یک سرهنگ ارتش آنجا نشسته بود ونقشه ای جلوش بود و داشت برادر کاوه را توجیه می کرد. وقتی مرا دید گفت: این نقشه هایت چی شد؟ گفتم: مگر به شما خبر ندادند، درب اتاق کالک ونقشه بسته است. گفت: خوب اشکال ندارد. من از اتاق کاوه بیرون آمدم فردا صبح اتفاقاً صبحگاه نرفته بودم ودر واحد نشسته بودم. یک نفر آمد وگفت: فلانی برادر کاوه با شما کار دارد. من به میدان صبحگاه مراجعه نمودم. هنگام رفتن کفش شخصی پوشیدم و با لباس نظامی رفتم در بین راه با خودم گفتم: اولین بر خوردی که کاوه بامن بکنند بخاطر کفشهای شخصی من است. وقتی به جایگاه میدان صبحگاه رسیدم در حضور تعدادی از مسئولین فرمودند: چرا نقشه نمی دهی؟ گفتم: درب اتاق بسته است. گفت چرا بی انضباط شده ای؟ وقتی آقای عسکری دید که کاوه ناراحت است. من را کنار کشید وگفت: برو وقفل اتاق را بشکن ونقشه را بیاور. به آقای عسکری گفتم: با مسئولیت شما این کار رامی کنم. ایشان هم پذیرفتند
(0) نظر
1389/6/21 20:20
X