دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

مهندس حسن آقاسی زاده روزی خاطره ای را اینگونه نقل کردند: زمانی که در کانادا مشغول تحصیل بودیم گوشت ذبح اسلامی نمی شد به همین دلیل یک فروشگاهی بود که گوشتهایش ذبح اسلامی بود. هر چند فاصله فروشگاه با ما زیاد بود می رفتیم و مقداری گوشت از آنجا خریداری می کردیم و مصرف می کردیم.

در منطقه کانکسی بود مقداری خاک رویش ریخته بودند، درِ کانکس هم به طرف دشمن بود من به آقاسی زاده گفتم آقای مهندس این وضعیت خطرناک است. اما موقعیت اقتضا نمی کرد که بخواهیم کاری بکنیم، فرصتی برای این کار نبود. حتی یک روز گلوله ای وسط قرارگاهی که کانکس آنجا بود به زمین خورد و ترکش های آن به درب کانکس برخورد کرد اما برای ایشان خیلی عادی بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.

روزی با حسن آقاسی زاده قراری گذاشته بودم. بعد از اینکه با من قرار گذاشته بود از مسئوولین ردة بالا از ایشان خواسته بودند که کاری انجام دهد ایشان گفته بود من با کس دیگری قرار دارم و ایستاده بود تا این که من رفتم و کاری را که داشتم توسط ایشان انجام شد. قبل از این که من سر قرار برسم با ایشان تماس گرفته شده بود که فرزندش زینب از پله ها افتاده و دستش شکسته یا مویه کرده است. اما ایشان طبق قولی که داده بود ایستاده بود و من رفتم مشکلاتی را که داشتیم با ایشان درمیان گذاشتیم و حل شد.

روزی به اتفاق ولی الله چراغچی توی سنگر نشسته بودیم می گفت: بچه ها قدر خودتان را بدانید روز قیامت که برپا می شود این بسیجی های که شما به جبهه بردید و آنها را به شهادت رساندید ـ کشته شدند و شهید شدند ـ و خودتان برگشتید می بینید شما آنجا یک لنگی ایستاده ای و داری حساب پس می دهی اما شهدا به ستون چهار جلوی تو رژه می روند و وارد بهشت می شوند. قدر این بچه ها را بدانید. 399

حدود دو ماه قبل از عملیات بدر به اتفاق مهندس آقاسی زاده در جزیرة مجنون بودیم ایشان فرماندة قرار گاه امام رضا (علیه السلام) بود. جزیره بسیار خطرناک بود ما تقریباً 16 کیلومتر در خاک شدمن رفته بودیم. ما را در آنجا به عنوان فرماندة عملیاتی کار مهندسی یه بچه ها معرفی کرد و نحوة کار ار که چگونه باید عمل کنیم برای من توضیح داد. ایشان همین طور راست قامت و پای پیاده چند کیلومتر ما را برد و نسبت به کار توجیه می کرد. دشمن هم که دید کامل داشت ونقطه به نقطه را زیر نظر داشت با خمپاره و گلوله های زمانی می زد. وقتی به پایان خط مقدم و نوک آن جاده رسیدیم و بعدش باتلاق بود دیدیم چند تا گلوله آمد روی سرمان. آنجا بود که متوجه شدم چقدر ایشان اقتدار خودش را حفظ کرده است و یک لحظه سرش را پایین نیاورد، و به لطف خدا ترکش هم به ما نخورد. آنجا بود که به نترسی و شجاعت ایشان پی بردم زیرا اگر این مسأله برای من پیش می آمد خوب عکس العمل نشان می دادم و چه بسا خودم را روی زمین می انداختم.

مهندس آقاسی زاده برای مرخصی تشریف آورده بودند. در هنگام خداحافظی به من گفتند که من یک کاری دارم ـ بحث همین گرفتن پروانة اشتغال و به حساب سهمیة امور مهندسین ناظر بود ـ یک بخشش را به من واگذار کردند و گفتند مقدمات کار را من انجام داده ام، پرونده ام تکمیل شده و برای اولین امضاء یک خانوادة محروم و مستضعفی را درنظر گرفته بودند که برایش به صورت صلواتی و رایگان امضاء کنند و به خانواده قول داده بودند که من این کار را می کنم. موقع رفتن به من سفارش کردند که اگر پرونده ام بخش دیگرش تکمیل شد من با شما تماس می گیرم که مجدداً مراجعه کنم و کار این بنده خدا را راه بیندازم. مدت زیادی نگذشته بود که این مراحل انجام شد و کار تکمیل شد و بعد که با من تماس گرفتند هماهنگ شد و تشریف آوردند و کار ایشان را انجام دادند و رفتند، که بعد از حدود بیست روز به شهادت رسیدند.

روزی به اتفاق ولی الله چراغچی توی سنگر نشسته بودیم می گفت: بچه ها قدر خودتان را بدانید روز قیامت که برپا می شود این بسیجی های که شما به جبهه بردید و آنها را به شهادت رساندید ـ کشته شدند و شهید شدند ـ و خودتان برگشتید می بینید شما آنجا یک لنگی ایستاده ای و داری حساب پس می دهی اما شهدا به ستون چهار جلوی تو رژه می روند و وارد بهشت می شوند. قدر این بچه ها را بدانید. 399

حدود دو ماه قبل از عملیات بدر به اتفاق مهندس آقاسی زاده در جزیرة مجنون بودیم ایشان فرماندة قرار گاه امام رضا (علیه السلام) بود. جزیره بسیار خطرناک بود ما تقریباً 16 کیلومتر در خاک شدمن رفته بودیم. ما را در آنجا به عنوان فرماندة عملیاتی کار مهندسی یه بچه ها معرفی کرد و نحوة کار ار که چگونه باید عمل کنیم برای من توضیح داد. ایشان همین طور راست قامت و پای پیاده چند کیلومتر ما را برد و نسبت به کار توجیه می کرد. دشمن هم که دید کامل داشت ونقطه به نقطه را زیر نظر داشت با خمپاره و گلوله های زمانی می زد. وقتی به پایان خط مقدم و نوک آن جاده رسیدیم و بعدش باتلاق بود دیدیم چند تا گلوله آمد روی سرمان. آنجا بود که متوجه شدم چقدر ایشان اقتدار خودش را حفظ کرده است و یک لحظه سرش را پایین نیاورد، و به لطف خدا ترکش هم به ما نخورد. آنجا بود که به نترسی و شجاعت ایشان پی بردم زیرا اگر این مسأله برای من پیش می آمد خوب عکس العمل نشان می دادم و چه بسا خودم را روی زمین می انداختم.

تعدای از همکاران فاقد مسکن بودند و رفته بودند مقدمات کار را فراهم کرده بودند که یک تعاونی تشکیل بدهند تا در قالب این تعاونی بتوانند زمین بگیرند و با همکاری هم نسبت به رفع مشکل مسکن اقدام بکنند که در همین ایام مهندس آقاسی‌زاده هم به جمع همکاران پیوستند و مایة خوشحالی بود برای دوستان که یک مهندس باتجربه و رسمی هم عضو این تشکیلات باشد. بچه ها از ایشان درخواست داشتند که در شرکت مسؤولیت بیشتری بر عهده بگیرند و کار شرکت را در ساعتهایی که فرصت دارند پیگیری کنند. اما ایشان به جز قبول مسؤولیت نظارت که کمکی به این تعاونی بود مسؤولیت دیگری نپذیرفتند. زمانی که این واحدها تمام شده بود مراسم قرعه کشی داشتیم. در خدمت پدر بزرگوارشان، و یکی از آن فرزندان خردسالی که در جلسه حضور داشتند آمدند کارت های قرعه کشی را یکی یکی بردند تا قرائت بکنند. اتفاقاً اولین کارت به نام آقاسی زاده درآمد و بهترین واحد هم به صورت کاملاً تصادفی به نام ایشان به قید قرعه افتاد، که این مایة خوشحالی و از طرفی تعجب همة اعضا بود و همه می گفتند حق به حقدار رسیده است.

زمانی که امام در نوفل لوشاتو برای اقامه نماز ظهر به حیات روبروی منزلشان به در خواست صاحب منزل می آمدند دانشجویان خارج از کشور در مسیر امام خمینی (ره) می ایستادند که وقتی امام از پلکان تشریف می آوردند پایین یا بالا می رفتند دست امام را ببوسند. امام به چهره ها نگاه می کردند و آنهایی که مسلمان بودند می گذاشتند دستشان را ببوسند ولی همین که چپی ها می ایستادند تا امام به آنها نگاه می کرد دستش را زیر عبا می برد و به آنها اجازه نمی داد تا دستش را ببوسند. با خودم فکر می کردم که امام شاید این ها را در عمرش ندیده باشد چطور این ها را می شناسد. بعد به این نتیجه می رسیدم که فکر ملکوتی و باطن معنوی ایشان است که می تواند تشخیص بدهد.

در تاریخ 14/12/64 به جبهه اعزام شدم و مدت کوتاهی در فاو مشغول خدمت بودم تا این که از طرف ستاد پشتیبانی جنگ خراسان مأمور پادگان سازی در اهواز شدم. در آن زمان قرار بود دو پادگان در اهواز بنام شهید چراغچی و اندیمشک به نام امام رضا علیه السلام که هر کدامش حدود هشتصد هکتار زمین بود ساخته شود. قبل از من سردار آقاسی زاده برای این کار مشخص شده بود اما وقتی من رفتم پادگان ها را از ایشان تحویل گرفتم حدود دو هفته توفیق مصاحبت با ایشان را داشتم و در این مدت با راه و رسم و سوابق کار و هماهنگی هایی که با سازمان ها و … شده بود اشنا شدم. با رفتن ایشان تأسف خوردم که چرا مدت بیشتری نتوانستم در خدمت ایشان باشم بخصوص وقتی فهمیدم که ایشان تحصیل کردة کشور کانادا هستند و به ندای رهبر کبیر انقلاب لبیک گفته و آمده است تا به کشور و مردمش خدمت کند. آن هم در کسوت پاسداری و در زمانی که ما درگیر جنگ بودیم.

X