دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

پدر عملیات والفجر 3 تیپ امام جعفر صادق از دو محور شروع به عملیات و شکستن خط کرد یک محور در آن موقع فرمانده گردانش شهید عزیزمان طاهری بود که ایشان یک مقدار کارش گیر کرد و همان اول یک عده از بچه ها رفتند روی مین و دشمن متوجه کار اینها شد و تیر اندازی سنگین را روی اینها اجرا کرد . که شهید طاهری اعلام کردند که ما دیگر اینجا متوقف شدیم و قادر به پیشروی نیستیم .الان تعدادی از نیروهایمان داخل میدان مین افتاده اند . عده ای مجروح و عده ای هم شهید شدند . وضع زیاد خوب نبود که شهید بزرگوارمان ( شهید فرومندی ) همانجا با بی سیم با ایشان صحبت کردند و او را دلداری می دادند می_ گفتند فلانی شما تکلیفتان را انجام دهید . حالا موفق شدید چه بهتر نشدید اصلاً جای نگرانی نیست . ولی شما سعی کنید موضعی را که گرفته اید حفظ کنید ما الان از سمت راست برایتان یک معبر باز می کنیم . خیلی با صبر و حوصله با من مشورت کردند و گفتند : الان ما چه کار بکنیم که همانجا گفتم : سمت راست آن معبر یک معبر دیگر است . ولی میدان مین باز نشده است . اگر آنجا یکی از بچه های تخریب باشد و این میدان مین را که عرضش هم زیاد نیست باز کند اینها راحت می توانند از آنجا کارشان را ادامه بدهند . سپس شهید با خونسردی با شهید طاهری صحبت کردند و گفتند : که فلانی ، آن مسؤل تخریبتان و آن اطلاعات عملیات را فلان جا بفرستید و این کار هم انجام دهید که الحمد لله رفتند و معبر را باز کردند و نیروها هم به هدفشان رسیدند .

یک خاطره که از ایشان در زهنم مانده این است که یک سری ما را برای آموزش به روستای عنابستان فرستادند اواخر سال 59 بود برای آموزش رفتیم چند روزی گذشته بود یک شب بچه ها را برای رزم شبانه توی کوه و صحرا بریدیم چون او فکر می کرد ما تنها هستیم میخواست برای دلجوئی دادن یکسری بزند ما با خود فکر می کردیم مثلاً مدتی است این جا داریم آموزش می دهیم کسی به ما سر نزده بی خبر از این که همه افکار شهید پیش ما بود یعنی به ما عملاً ثابت شد که چقدر به فکر بچه ها بود . یک شب ساعت 1/5 یا 2 بود که داشتیم استراحت می کردیم که برای عملیات بچه ها را بیدار کنیم وما بالای تپه خیمه زده بودیم و برای استراحت بچه ها را چطوری بیدار کنیم و نحوة عملیات چطوری باشد در این حین با هم داشتیم بحث می کردیم یکی از پشت سر دست به شانه ما زد اخوی خسته نباشید خدایا در دل شب این جا کیه تنها با راننده اش این همه راه که 50 یا 60 کیلومتر بود راه کوهستانی و شنی جاده ای در منطقه نبود فهمیدیم برادر فرومندی است بلند شدیم همه خستگی کار از تنش در آمد ما را بغل کردند ضمن تشکر و قدر دانی می گفت فکر نکنید در این دل شب تنها هستید دل ما با شما است .

عملیات بدر من با ایشان (شهید فرومندی ) بودم و از تیپ امام رضا (ع) مأمور شده بودم . ایشان در عملیات به عنوان مسؤل تیپ امام صادق (ع) بود . سه تا گردان داشت . من به عنوان مسؤل عملیات این تیپ بودم . وقتی می خواستیم جلو برویم، ایشان گفتند: شما نیروها را بعداً بیاورید و تا آن موقع بچه های تدارکات را آماده کنید ، من می روم. من عرض کردم حاج آقا شما چون مسؤل تیپ هستید بچه ها را بهتر می توانید ، اداره کنید بایستید، من چون نیروی عملیاتی هستم و از اول در عملیات بوده ام می روم عملیات می کنم و اگر هم قبل از عملیاتی هستم و از اول در عملیات بوده ام می روم عملیات می کنم و اگر هم قبل از عملیات طوری شدم مهم نیست. ولی شما اگر خدای نکرده طوری بشوید ، خوب یک تیپ از بین می رود. خلاصه ایشان قانع شدند که من با این نیروها جلوتر بروم. ما شب حرکت کردیم و با نیروهای عمل کننده جلو رفتیم و آنجا هم برنامه از این قرار بود که داخل این آبراهها و نی ها دو سه تا کمین بود و قرار بود که ما آنها را دور بزنیم و برویم از طرف دجله وارد عمل بشویم. و قرار شد ، وقتی گردان خط را شکست، نیروهای بعدی که از پشت سسر می آیند. این کمین ها را بردارند که ما خدای نکرده باشیم . سرانجام ما طبق این نقشه رفتیم و به اصطلاح کمین ها را دور زدیم و وارد عمل شدیم. حال آنجا داستان وارد عمل شدن به این صورت بود که بچه ها داخل آب مانده بودند . دشمن تا حدودی از عملیات با خبر بود. به طرف بچه ها به شدت تیراندازی می کرد و نیروهای ما هم هیچ راهی نداشتند. یکدفعه یادم است ، سکاندار یکی از قایقها که از مشمولین سپاه بود یکدفعه با همان حال ، گاز را گرفت و خودش را به خاکریز دشمن زد و همه نیروهای درون قایق روی خاکریز ریختند ، عراقیها با دیدن این وضعیت سراسیمه همه فرا کردند، خلاصه ما رفتیم تا به بالا رسیدیم جاده خندق را پاکسازی می کردیم. نیروهای تیپ امام رضا (ع) از دست چپ آمدند و ما از دست راست راه افتادیم . هر دو با هم آمدیم و آنها به نوک خندق آمدند ما به طرف ته خندق حرکت کردیم. این منطقه را پاکسازی کردیم . بچه ها جلوتر رفتند من تقریباً آنجا تنها مانده بودم، یادم آمد که نکند روی جاده سنگرهای عراقی باشد و نیروهایی که از پشت سر می آمدند ، غافلگیر شوند. با اینکه تنها بودم و بچه ها جلو رفته بودند من همان جا داشتم هم با بی سیم هدایت می کردم و هم همان جا قدم می زدم، رفتم سنگرها را نگاه کنم داخل سنگرها را نگاه کنم ، داخل سنگرها چراغ انداختم ، دیدم این سنگر پر از عراقی است که اینجا خوابیده اند خیلی زیاد هم هستند. من یک دفعه جا خوردم از اینکه تنها هستم و اسسلحه ای هم ندارم ، برگشتم ببینم ، نیرویی است که بیاورم و اینها را دستگیر کنم . آمدم بالای خاکریزی که آن طرفش آب بود ، تا آمدم بالا دیدم یک نفر از آن طرف دارد می آید. من خیال کردم از بچه های خودمان است. صدا زددم برادر اسلحه ات را بیاور، تا این عراقیها را بکشیم . بعد دیدم که ایشان دستش را بالا برد و گفت: (أنا دخیل) من جلو رفتم دیدم فرمانده همان خط است که یک سرهنگی بود . کلت کمری هم به کمرش بسته بود. خلاصه من هم تا دیدم این عراقی است فوری دست انداختم به کمرش و اسلحه را کشیدم و او را اسیر کردم و بعد آمدم عراقیها را از سنگر بیرون آوردم تا اینکه بچه ها رسیدند. شهید فرومندی هم که بنا بود کمین ها را بردارند و از پشت سر بیایند. ایشان با گردان شهید شجیعی می آمدند که متأسفانه نتوانسته بودند ، کمین را بزنند به نظر می رسید که از وضعیت کمین ها مطلع نبودند ایشان آنجا تیر خورده بود و شهید شجیعی هم که سینه اش تیر خورده بود و از پشت در آمده بود هر دو آنجا مجروح شدند و هم شهید فرومندی و هم شهید شجیعی هر دو برگشتند.

به اتفاق شهید فرومندی با موتورسلکلت رفتیم از نگهبان اطراف سیلو سرکشی کردیم. به ما ایست دادند. در حین ایست دادن برادر بزرگوار شهید فرومندی درازکش کردند. نگهبان جلو در قلعه آمد و به من گفتک ایست. دستها بالا. یک قدم بیا جلو. بعد گلنگدن را کشید و به زانو نشست. یک مقداری ترسیدم و با خود گفتم: که جناب فرومندی لااقل رمز شب را باید به ایشان می داد. هر آن احتمال دادم که این بنده خدا ما را دراز کند و با یک گلوله کار را تمام کند. گفتم: هر چه خدا بخواهد همان می شود. خوشبختانه وقتی ایست داده بودند، صدای ایست را نگهبان جلو درب و بچه های اطراف دیوار شنیده بودند. خودشان را از کناره ها رساندند. وقتی رفتیم با جناب فرومندی تماس گرفتیم. این نگهبان متوجه شد که بالاخره ما آشناییم. بعد این آقا بلند شد و سریع تفنگ خودش را جمع کرد و بر پا ایستاد و من به حاج آقا گفتم که آقای فرومندی اگر اول شما رمز را می گفتید بهتر نبود. نگهبان دو م درب گفت: که من امشب می خواستم صدای یک دانه گلوله ام را امتحان کنم. ببینم چه جوری صدا می کند. یعنی می خواست به من بزند. بالاخره شهید فرومندی خنده ای کرد و ایشان این را می خواستند بفهمانند که بچه هایی که اطراف سیلو هستند چه عکس العملی را انجام دهند. ایشان تمام کارهایش حساب شده بود.

در عملیات والفجر 8 بعد از ایکه از اروند بیرون می رفتی،نخلستانه بود و از نخلستان که بیرون می آمدی خاکریز بود. بعد از این خاکریز یک جاده ای بود و بعد از جاده یک خاکریز که گردان شهید شجیعب و گردان شهید فاضل و گردان برادر سعید رئوف در این خط به عنوان احتیاط بودند و گردانهایی که در خط بودند. گردان شهید حاج محسن محمدیانی و گردان حاج یحیی جندا... و گردان نصر هم داخل این کنج بودند. گردان شهید شهید انفرادی سمت راست عملیات دو تا راه ورودی به خاکریز بود. یکی از سمت جناح چپ آن، حد فاصل لشکر نصر و لشکر عاشورا (31 عاشورا) و یک جاده ای بود که از منتهی الیه سمت راست که معروف به کنج الحجار گردان سیف ا... که فرماندهی آن با شهید حسین زاده بود در کنج نیاز به مهمات پیدا شده بود. حالا دقیق نمی دانم روز اول عملیات بود یا روز دوم، ولی اینقدر می دانم که هنوز بچه های پشتیبانی که می خواستند مهمات ببرند، به جاده توجیه نبودند. یک نفربری پر از مهمات بود. به ما گفتند: که این را ببرید به خط. بچه ها را هم توجیه کنید. رانندگی آن نفربر را برادر عزیزمان آقای عباس قم آبادی که الان در زرهی هستند بر عهده داشتند و یک دوشیکاچی هم بالا گذاشته بودند. به نام هادی مسلمی که همانجا شهید شدند. وقتی که آمدیم به کنج و خودمت شهید فرومندی رسیدیم، گفتیم: حاج آقا اجازه دهید ما این نفربر را از کنج نیریم یقین دارم می زنند. از جاده دیگر ببریم. گفتند همان را اجرا کنید. گفتم خوب اینجا آن را می زنند. گفتند شاید هدفشان است که اصلا بزنند. گفتم: خوب ما می توانیم از آن جاده برویم. گفت: خیلی کارها می توایند انجام دهید. ما خیلی کارها می توانیم بکنیم. ولی ببینید دستور چیست؟ گفتم: حالا این طوری است چشم. کار نداریم که این نفربر رابردیم نزدیک عراقیها که رسیدیم، نفربر را زدند و برادر عزیزمان هادی مسلمی آنجا شهید شد و آقای قم آبادی را متوجه نشدم به چه شکلی از داخل این نفربر بیرون آمد. در حالی که من این بغل ایستاده بودم می توانستم سریع بپرم. سئوال کردم تو چه طوری بیرون آمدی گفت: من نمی دانم. وقتی هم که برگشتم با سختی برگشتم چون تقریباً 150 متر با عراقی ها فاصله داشتیم. با تیر کلاش هم می زدند و هیچ مانعی هم نبود. یک کانال کوچکی بود که می بایستی به حالت خزیده می رفتیم. خوب این همه راه نمی شد که خزیده آمد. با سختتی زیادی خدمت ایشان رسیدیم در این قرارگاه که عراقی ها ایستاده بودند گفتم: حاج آقا نگفتم نفربر را می زنند. ایشان فرمودند که این جنگ هیچ چچیزش نفع اقتصادی ندارد. هیچکدامش هیچ حرکتی نفع مادی نداردو همه گوشه هایش شهادت است. این جنگ ما به دستور ولایت است و در همه صحنه هایش بایستی گوش به دستور فرمانده بود و فرمانده شما اینطوری دستور دادند. حتی در سختی شرایط هم ایشان دستورات فرماندهی را مو به مو اجرا می کردند.

یکی از مجروحیت های ایشان در عملیات بدر بود . در عملیات بدر دو راه آب در هور بود . یک راه آب سمت چپ بود یک راه آب هم سمت راست . یک گردان از تیپ امام جواد (ع9 به نام گردان عبدا... قرار شد جلوتر حرکت کند ، ولی فرماندهی گردان هم با دو گردان دیگر امام صادق که صبار بودند ، به عهده این شهید بزرگوار بود . اینگونه شناسایی شده بود که داخل راه آب یک کمین دو ، دو سه نفر بیشتر نیست . یک جایی بود به نام پاسگله پنج که با ین پلهای شناور آنجا را ساخته بودند روز این پاهای شناور بچه ها چادر زده بودند . همین جا باز یادم می آید که بگویم ایشان به خوردن چایی خیلی علاقه داشتند . آنجا هم کتری و امکانات نبود . با آهستگی گفتند : می دانی آقای عفتی ما اهل چای هستیم . جایی چای سراغ نداری . ممن 48 ساعت است که چای نخورده ام یادم است یک برادری به نام حکمت از بچه های سبزوار بود به او گفتم : همین طور شانسی گفتم : گفت : برای خودت می خواهی ؟ گفتم : نه برای حاج آقای فرو مندی . ایشان گفت : چشم ، بعد دیدم یک حلبی پیدا کرد

زمانی عملیات میمک شروع شد که ما سه گردان داشتیم. فرماندهان گردان شهید شجیعی آقای زنگنه و شهید صادقی بودند. البته در مورد شهید صادقی شک دارم که ایشان آنجا حضور داشتند یا نه. آنجا وقتی وارد عمل شدیم شب بود و تقریباً صبح که گردان در محاصره قرار گرفته بود، به خصوص اینکه آقای زنگنه در سینه میمک گیر کرده بود و آقای شجیعی هم ددر روی منسیل گیر افتاده بود. فسیل منطقه ای بود بر پشت طلایه. من به آقای فرومندی گفتم: که من بروم. گفت: نه اینجا تنهایم ولی وقتی دید که وضع خیلی نگران کننده است به ما اجازه داد برویم. من با چند نفر از بچه ها رفتم. عزیزان تنها رفتند در وسط میدان. چند تا از بچه ها را پیدا کردم که آنها از گردان دور افتاده بودند و پیدا نمی کردند. تازه راه افتاده بودند که وسط دشمن بروند همان چند نفر را برداشتیم _ خلاصه به هر نحوی که بود رفتیم و توانستیم محاصره را بشکنیم و همه عراقی هایی که آنجا بودند اسیر شدند و با شهید شجیعی به همدیگر رسیدیم. همدیگر را بوسیدیم. در همان زمان بود که تقریباً منطقه میمک به طور کامل فتح شد

در یکی از عملیاتها یکی از فرماندهان گروهانها با شهید فرومندی از طریق بی سیم تماس می گیرد و می گوید: تیربار روی بچه ها اشراف دارد و امکان پیشروی را گرفته. نمی دانم چکار کنم. شهید فرومندی به او می گوید: کسی را بفرست تا تیربار را خاموش کند. فرمانده گروهان پاسخ می دهد اصلاً امکانش نیست. اگر این گونه که می گویی خاموش کردن تیربار راحت است یکی را بفرست و یا خودت بیا. مدتی طول نکشید که دیدیم شهید فرومندی با موتور آمد، اصلا بدون اینکه به فرمانده گروهان بگوید چرا اینگونه حرف زده است آرپی جی شهید داوود مزینانی را گرفت و گفت: داوود آرپی جی را بده. آرپی جی را گرفت و رفت. بعد از چند لحظه هم تیربار خاموش شد. شهید فرومندی برگشت. آرپی جی را گذاشت سوار بر موتور شد و به عقب برگشت. جایی که واقعاً گرهی می افتاد، خودش واقعاً حضور داشت.

در سال 1356 عملیاتی به نام تک مهران آغاز شد. ما دو سه گروهان از لشکر 5 نصر و منطقه ایلام بودیم که آموزشهای مختلفی می دیدیم و شناسایی های مختلفی را انجام می دادیم. در اطراف مهران عراق عملیاتهای تحریک آمیزی انجام می داد و به هر جا که حمله می کرد قطعه ای از خاک جمهوری اسلامی ایران را جدا می کرد. ما توسط بچه های اطلاعات شناسایی های را در اطراف مهران داشتیم و اخبار مبنی بر نزدیک بودن حمله عراق جهت تصرف مهران به ما رسید. این به خاطر ضرباتی بود که در عملیات والفجر 8 متحمل شده بودند که در آن شهر فاو با آن موقعیت سوق الجیشی شمال خلیج فارس توسط نیروهای ایران آزاد شده بود. بنابراین می خواست به هر صورتی شده یک ضربه ای به ما بزند. بنابراین روی مهران خیلی خیلی مانور داد تا سرانجام توانست مهران را بگیرد. موقعی که خبر رسید عراق عملیات انجام داده، مهران را تصرف کرده سریعاً گردانهایی را که در منطقه ایلام بود آماده کردیم و به طرف خط عملیاتی حرکت نمودیم. منطقه ای در اطراف مهران وجود دارد به نام صالح آباد که وابسته به مهران می باشد. از صالح آباد که بگذریم مقر عملیاتی در کنار رودخانه کنجان چم بود. ما بعد از توقف کوتاه تقسیم کاری کردیم و نیروها را به طرف خط مقدم حرکت دادیم. در صورتی که نیروهای عمده لشکر 5 نصر در اهواز بود و فقط 3 گردان در ایلام بودیم. ماشین های وانت و تویوتا می آمدند و بچه ها را سوار می کردند و به طرف خط مهران می بردند. در آن موقع مسئولیت گروهان را به عهده داشتم. نیروها را سوار تویوتا کردیم و از پل فلزی که نرسیده به مهران است عبور کردیم. کله قندی مهران آن موقع سقوط کرده بود ولی دشمن می آمد که جاده مهران _ دهلران را ببندد و به طرف خوزستان حرکت کند. مأموریت گردان ما در پشت کله قندی در یک شیاری که به خاک عراق منتهی می شد بود و ما آنجا شناسایی خیلی کم انجام داده بودیم و مأموریت آنجا را به ما محول کردند. ما سه تا گروهان بودیم که بنا به دستور هر گروهان از یک منطقه وارد عمل می شد. گروهان ما را جلو بردند تا به یک نقطه ای رسیدیم. گفتند: از اینجا به بعد نمی توانید با ماشین بروید. ما نیروها را پیاده کردیم. یک صد متری که رفتیم بعد به یک مقری برخورد کردیم که در اختیار ارتش بود. 4 _ 5 خمپاره 120 میلی متری در این مقر جاسازی کرده بودند. شهید فرومندی با یک سرگرد ارتشی و چند نفر سرباز بالای ارتفاع بودند و به قول خودش سینه به سینه با دشمن می جنگیدند. تعجب کردم که شهید فرومندی از اهواز چگونه خودش را اینجا رسانده است و چه طور خودش تک و تنها اینجا است. به محض اینکه شهید فرومندی چشمش به ما افتاد با خوشحالی صدا زد فلانی آمدی؟ گفتم: بله حاج آقا. از بالای تپه سریع آمد و مرا بغل گرفت و بوسید و گفت: چقدر نیرو داری. گفتم: همین نیرو. دو سه تویوتا بیشتر نیست که در حال حاضر می بینی. فلانی من می خواهم یک کلمه به تو بگویم. این را به گوش بگیر و برو دنبالش. نیروها را از ماشین پیاده کن دنبال من بیا. نیروها را از ماشین پیاده کردم. آن وقت خودم با شهید فرومندی بالای تپه رفتیم. گفت: فلانی دشمن الان روبروست دارد می آید. از تو می خواهم که شجاعانه و دلیرانه سینه به سینه دشمن بروی و تمام این ارتفاعاتی که دشمن از ما گرفته همه را پس بگیری و از پا ننشینی تا به یک ارتفاع برسی که مشرف به دشت عراق باشد. ما هم گفتیم چشم. با توجه به اینکه از منطقه آگاهی نداشتم و شناسایی هم نداشتیم و روی آن منطقه هم کاری انجام نداده بودیم. سریع نیروها را سازماندهی کردیم و سینه به سینه دشمن به قول شهید فرومندی نبرد کردیم. آنها می زدند گاهی هم ما می زدیم. تا این تپه ها را به لطف خدا یکی یکی گرفتیم و تا خودمان را رساندیم به یک ارتفاعی که از آنجا سه تا از شهرهای عراق به نام والمهار، بدره و یکی از شهرها که در ذهنم نیست. در تیررس ما قرار داشت. یکی از شهرها که جمعیت اندکی داشت را تخلیه کرده بودند و ساکنان آن وارد شهر بصره شده بودند. نزدیک غروب ما پیام دادیم که آقای فرومندی ما اینکار را کردیم. ایشان تقدیر و تشکر کردند. خیلی هم خوشحال بودیم. حدود 20 دقیقه به غروب مانده بود که بچه ها گفتند حاجی مثل اینکه از بالای سر ما نیروی عراقی دارد می آید. ما با توجه به اینکه دسترسی به فرمانده گروهان نداشتیم تماس گرفتیم. ببینید آن نیروهایی که از بالای می آیند خودی هستن یا نه. چون فرمانده گردان یک مقدار عقب تر بود نتوانست آنها را شناسایی کند. یک گروه فرستادیم. دنبال آنها که ببیند اینها کی هستند. شاید به فاصله 100 متری نرسیده بودند که بچه ها فریاد زدند حاجی آقا آنها عراقی هستند و بلا فاصله عراقی ها به طرف بچه ها تیراندازی کردند. ما دستور عقب نشینی به همین ارتفاعی که خودمان مستقر بودیم دادیم. داشتیم در محاصره قرار می گرفتیم. یک محاصره ای که اصلاً فکرش را نمی کردیم. ارتفاعات عقبی را ما گرفته بودیم. و به طور کامل پاک سازی کرده بودیم. اما درست غرب آن ارتفاعات یک شیارهای خیلی بزرگی بود که روی ارتفاعات آنجا عراقی ها مستقر بودند. ما تصورش را نمی کردیم که عراق به این سرعت خودش را از آن ارتفاعات بالا بکشد. به هر حال ما در محاصره ناخواسته افتاده بودیم. مانده بودیم که چکار کنیم. دسترسی به فرمانده گروهان نداشتیم. تماس گرفتیم، اتفاقاً تنها کسی که با ما تماس داشت شهید فرومندی بود. گفتیم خلاصه حاجی ما چکار کنیم. اینجا ماندیم. حاجی گفت: هر طور است خودتان را نجات بدهید که جایتان نامناسب است و اگر می توانید خودتان را بالا بکشید. بالایی که مورد نظر شهید فرومندی بود را هم عراق گرفته بود. ما سه ضلعمان تقریباً در محاصره عراق بود. شمال غرب و جنوب. فقط مانده بود سمت شرق که اگر بنا بود از سمت شرق عبور کنیم و خودمان را از محاصره نجات بدهیم، یک شیار عمیقی بود که خیلی وقت می گرفت. شهید فرومندی از طریق بی سیم گفت: عقب بیایید. گفتم آقای فرومندی ما راه را گم کرده ایم. اصلا راه را نمی توانیم پیدا کنیم. چطوری بیاییم. ایشان گفتند من شما را راهنمایی می کنم و پیامی که با بی سیم دادند این بود که قرار شد یک دو گلوله منور شلیک کند یا گلوله رسام شلیک کند که ما بتوانیم با حرکت به طرف آن خودمان را از محاصره نجات دهیم. با ایشان تماس گرفتیم گفت آماده باشید. ما تماشا کردیم دیدیم دو تا گلوله ایشان زد و دیگر داشتیم خودمان را آماده می کردیم که به طرف گلوله ها برویم که دیدیم عراق رمز ما را گرفته و دارد به سوی ما شلیک می کند. و ما در جا میخ کوب شدیم. گفتیم آقای فرومندی ما چکار کنیم. این گلوله ها مال چه کسی است؟ گفت: این گلوله ها مال آن خوکهای صحرایی است. شما به آنها توجه نکیند. فقط آن مسیری که ما به شما علامت می دهیم از آن مسیر بیایید. خلاصه با آن پیام های رمزی توانست ما را از محاصره حتمی دشمن نجات دهد. بعد به بچه ها گفتم اگر تلاش و فداکاری شهید فرومندی نبود آن شب خلاصه ما روز بعدش می بایست حتما در شهر بدره عراق برای نیروهای عراقی رژه می رفتیم و دست ها را می بستند و مثل اسیر ما را از منطقه خارج می کردند. آن شب حدود ساعت 5 _ 6 صبح بود که ما توانستیم دست شهید فرومندی را بگیریم و از محاصره نجات پیدا کنیم. وقتی رسیدیم شهید فرومندی با خنده گفت: حاجی من گفتم برو آن ارتفاع را بگیر که مشرف بشود به دشت عراق. تو هم حرف مرا گوش نکردی. گفتم: آقای فرومندی خودت گفتی ما که به این منطقه آشنایی نداشتیم گفتی برو تا آن ارتفاع که مشرف بر دشت و شهر بدره است. ما هم رفتیم کار را انجام دادیم و از ارتفاع بعدش خبر نداشتیم که عراق می آید ما را از پشت محاصره می کند. خلاصه چند تا متلک به حالت خنده به ما گفت و ما از آن روحیه ای که داشتیم درآمدیم.

در عملیات والفجر 8 یک منطقه ای به نام کنج بود. در این کنج، دشمن یک سری نخل هایی را بریده و آنها را ریخته بود. شب عملیات تعدادی از بچه های خودمان (تخریب) آنجا مانده بودند. رفته بودند که مین بکارند. دشمن داخل نخل ها بود، شروع کرد به تیراندازی و تعدادی از برادران ما در آنجا شهید شدند و پیکرهای مطهرشان در آنجا ماندند. واحد تعاون آن زمان رفته بود به خود حاج آقا(شهیدفرومندی)پیشنهاد کرده بود که تدبیری شود تا جنازه ها را از آن طرف بیاوریم. ایشان چون فرد با اخلاص و معنوی بود به ما گفت که فردا صبح ساعت 5 بیایید تا با همدیگر برویم ببینیم چکار می توانیم بکنیم. جنازه ها را به چه شکل می توانیم بیاوریم. ما باهم رفتیم آنجا. آنقدر اهمیت می داد به این قضیه که با خودش از خاکریزی که خیلی خطر داشت و تانک ها در حدود 300 _ 400 متری خاکریز ایستاده بودند حرکت کردیم و به همان کنج رفتیم و ایشان از خاکریز می خواست رد بشود، گفتم: حاجی آقا شما رد نشوید. ما رد می شویم. ولی ایشان گفت: نه به خاطر اینکه بتوانیم این کار را به نحو احسن انجام دهیم خودشان را از خاکریز عبور کردند و مقداری حدود صد متری رفتیم یک لوله ای بود که دشمن رویش خاک ریخته بود و این خاکریز هم که ما درست کرده بودیم به همان خاکریز، لوله وصل شده بود. باهم از کنار همین خاکریز رفتیم جلو و تعدادی از جنازه های شهدا را به ایشان نشان دادیم و ایشان گفتند: به هر ترتیبی که شده پیکر مطهر شهدا را باید بیرون بکشیم و در این حین می دیدم که ذکر ایشان قطع نمی شود

ما در منطقه بدی بودیم که ما می خواستیم اسلحه هایمان را به دوستانمان بدهیم و با پنجه هایمان بالا برویم که این برای بچه ها خیلی مشکل است برادر فرومندی گفت: به هر صورتی که هست باید این منطقه را بگیرید حتی اگر همه شما خدا بشوید . بعد دوباره بچه ها رفتند و به هر صورتی که بود بچه ها دستهایشان را قلاب می کردند و با قلاب بالا می رفتند ولی چون خیلی منطقه صعب العبور بود دوباره به عقب برگشتیم . آن زمان ساعت 11/5 نصف شب بود برای سومین بار خود فرمانده لشکر گفت: اگر نروید تمام این بچه ها که تپ را فتح کردند در خطر هستند . مجبور شدیم این دفعه از جاده تدارکاتی خود عراق دور زدیم و از جاده تدارکاتی حمله کردیم اول فکر می کردیم سی یا چهل عراقی آنجا است بعد دیدیم سیصد یا چهارصد عراقی هست. بعد بچه ها دیدند اصلاً امکان اینکه این جا پیروز بشویم نیست و من چون بی سیم چی بودم فرمانده لشکر با من تماس گرفت و گفت زود عقب بیایید که شما محاصره هستید ولی من این خبر را به بچه ها ندادم چون باید اطلاعات را حفظ بکنیم و با فرمانده گردان در میان گذاشتیم و گفتیم به آقای فرومندی قائم مقام لشکر بگویید که در محاصره هستیم حالا باید چه کار کنیم . بعد چون فرمانده گردان زمینه قبلی از این منطقه نداشت خودش بیست متر جلوتر رفت که اگر خطر باشد اول برای خودش باشد و راه را پیدا کرد و ما هم تماس گرفتیم و گفتیم گلوله منور بزنید تا ما هم تپه به تپه راه بیاییم ساعت 2 بعد از نصفه شب بود ما به جای قائم مقام لشکر برگشتیم که صبح ساعت 5 که هوا هنوز روشن نشده حمله کنیم و صبح ساعت 5 از روبرو حمله کردیم و تعدادی هم شهید و مجروح دادیم و الحمدا... پیروز شدیم.

X